آخر سرویسهای روزانهاش مرا هم وسط میدان سبلان سوار کرد. گفت تا کجا؟ گفتم تا هر جا که شما میرید. گفت من تا سر یوسفآباد میرم. گفتم من هم تا همون جا میام باهاتون. گفت بعدش کجا میری؟ گفتم میرم لارستان. گفت آژانس ما اونجاست، اول لارستان، ولی من الان میرم سمت جهانآرا. باید برم یکی رو از اونجا بردارم ببرم اون طرف یوسفآباد.
پیرمرد لاغر بود و آفتاب سوخته. خسته از مسافرکشیها طولانی روزهای گرم مرداد. کلاه بیس بال سرش بود که لابد جلوی تابش نور آفتاب را بگیرد که چندان هم افاقه نکرده بود.
تلفنش زنگ خورد. گفت نه، نمیرسم برای نماز بیام. ولی برنامه استخر رو میام. گفت میدونم، خیلی ممنون. ولی بعیده بتونم بیام. آفتاب رو به زوال بود و تا نماز چیزی نمانده بود. گفت باشه، ولی تا برسم از نماز گذشته. برای استخر میام. آدمی که پشت خط بود هی اصرار میکرد و پیرمرد خسته تلاش میکرد محترمانه از زیر رفتن به نماز دربرود. تلفنش که تمام شد گفتم استخر با نمازه. باید نماز رو هم برید. خواستم مزه بریزم که سر صحبت را باز کنم. طرف میخواد به بهانه استخر شما رو بکشونه مسجد. گفت نه، هرشب میرم نماز ولی امشب نمیرم. استخر رو هم گفتم میام چون چندوقته به این آقایی که پشت خط بود شنا یاد میدم گفتم یه وقت فکر نکنه میخوام بپیچونمش. ولی امشب نمیرم نماز. چون روز آزادگانه، امشب میخوان بعد نماز یه هدیهای بدن لابد. من هم حقیقتش دوست ندارم این کارها رو. بعد هم دیدی که همه فکر میکنن ما چقدر از این مملکت گرفتیم. حالا ما دو سال اسیر بودیم. یعنی رفتیم جنگ چارهای نبود. چون باید میرفتیم. وظیفه بود. ولی خوشم نمیاد حالا برم نماز که وسطش یه تابلو بخوان بدن به آدم بعد هم دو نفر بگن که اینا چقدر بهشون رسیده. امشب نمیرم نماز.
گفتم کجاها اسیر بودید؟ گفت من چندماه دژبانی مرکز عراق بودم توی بغداد، بقیه رو هم توی تکریت تا خدا خواست و آزاد شدیم.
پشت چراغ قرمز های بیشمار عباسآباد بودیم و پیرمرد از نگاه خودش جنگ را روایت میکرد. گفت تعداد همه اسرای ما هجده هزار نفر بود. اما صدام بعد از آتشبس دوباره حمله کرد و دوازده هزار تا اسیر گرفت.
گفت ما که بعد آزادی خرمشهر رفته بودیم لبنان… با خودم گفتم پیرمرد همه جنگ را بوده، حتی با لشکر بیست و هفت لبنان هم رفته گفت البته ما با تیپ ذوالفقار رفته بودیم لشکر بیست و هفت بعداً آمد و آقای متوسلیان که اونجا موند و اسیر شد. نمیدونم زنده ست یا نه… بعدش برگشتیم عملیات رمضان بود، بعدش محرم. بچههای شب توی دره خوابیده بودن که سیل اومد و خیلیها رو برد….ولی ما زنده موندیم و بعد توی مرصاد اسیر شدیم… رسیدیم سر یوسفآباد. من پیاده شدم و پیرمرد رفت سمت جهانآرا. اذان مغرب را دیگر گفته بودند.