جای زخم پشت سرش را نشانم داد که یادگار همین تصادف آخرش بود. بین خط و خشهای پشت گردن و سرش چشمم خورد به ردی که از همه بزرگتر بود و گمان کردم منظورش به همان است. دستش را نشانم داد که دوباره پر بود از یادگارهای دعواها و درگیریهای خیابانی. میخندید و میگفت یکبار پلیس خانهاش را محاصره کرده بود. مادرش او را از راه پشت بام فراری داده، خودش از بالای پلهها پریده بود روی سر پلیسها تا او فرصت فرار داشته باشد. او سر راه پلیسی را با مشت بیهوش کرده بود و زده بود به چاک و پلیسها هم که دستشان به او نرسیده بود، مادرش را برای چند روز در بازداشت داشتند و دست آخر بیخیال قضیه شده، مادرش را هم رها کرده بودند.
من داشتم تعریف میکردم که چطور هنگام بستهبندی کتابهایم دستهایم تاول زده و تشریح میکردم که چقدر درد دارم که او پرید وسط حرفم و تعریف کرد وقتی در بیمارستان بستری بوده، دوستانش برای اینکه او را سرحال بیاورند، درست وقتی که دکتر غدقن کرده بود هیچ نوع غذا و نوشیدنیای به او ندهند، برایش چند بطری آبکی آورده بودند و یکی دو نفر هم چند نخود برایش بار گذاشتند و او را تا پای گور برده بودند و برگردانده بودند. میگفت همین که دوباره با دستگاه قلبش احیا شد، برگههای ترخیص را زدند زیر بغلش و با همان لباس بیمارستان انداختندش بیرون.
یکی از بستگانش را میگفت که وقتی بچه بود او را مینشاند جلوی موتورش و یک بستهی بزرگ پفک دستش میداد تا سرش گرم باشد و او خوشحال از داشتن چنین فامیل خوبی که او را با موتور ساعتها به گردش میبرد و مدام برایش پفک میخرید، خوش و خرم شهر را سیاحت میکرد و نعمات الاهی را سیر مینموده و شکر نعمت میگزارده، غافل از اینکه آن فامیل زرنگ از او برای پوشش فروش مواد مخدر استفاده میکرده و میگفت از همان وقت بود که شغل آیندهام را انتخاب کردم. میگفت که میدیده این فامیل ما یک سری چیزها را با یک سری چیزهای دیگر قاطی میکرد و در بستههای کوچک بستهبندی مینمود و هر بسته را در ازای یک «چَپّه هزاری» (یک بستهی بزرگ اسکناس هزار تومانی) به این و آن میداد. میگفت اگر همان موقع هم از کارش سردر میآوردم با او شریک میشدم یا لااقل از او بابت نشستن جلوی موتورش و ادای بچههای معصوم را درآوردن اجاره میگرفتم.
من دستهای تاول زدهام را در جیبم فرو کرده بودم و خدا خدا میکردم که دیگر توپ را به زمین من نیندازد و نخواهد بگوید که «داداش این زخم و زیلیهای بچه بازی رو ور دار ببر یه جای دیگه واسش شاش و شقیقه رو پیوند بزن و آسمون ریسمون بباف که چقدر عذاب کشیدی و آه که چقدر درد داشتی». رو کرد به من و چیزی بدتر از بدترین تصوراتم را تحویلم داد. گفت: « داداش قیافهی تو جون میده واسه خلاف. هیچ پلیسی تا ته شورتش هم خیال نمیکنه که تو اصلاً تو این باغا باشی.» همانطور که صدای خنده در میآوردم با خودم فکر میکردم کاش حداقل میگفت پلیسها هیچ وقت شکشان به من نمیرود. کاش میگفت به عقل جن هم نمیرسد که من آدم خلافی باشم. تا ته شورت پلیسها هم من قیافهام به خلاف نمیخورد؟ حتی نمیدانم این تعبیر چه معنایی دارد. فقط حدس میزنم قیدی باشد که اشاره به بُعد معنا و دوری ارتباط نهاد و گزاره دارد و چون در آن به شورت پلیسها هم اشاره شده لابد کمی تحقیرآمیز هم هست و نمیتواند معنای خوب و افتخارآمیزی داشته باشد.
این گفتگوی کوتاه هزینهی سنگینی برای من داشت و البته یکی از بزرگترین درسهای زندگیام را در آن آموختم. گفت: از همان جا شغل آیندهام را انتخاب کردم. یک چیزی را با یک سری چیزهای دیگر قاطی میکنم و میدهم دست خلق الله و از دستشان پول میگیرم. آقای خودم و بندهی خودم هستم. الان حدود دوازده سال است که من کار خلاف میکنم و میدانم دعای مردم پشت سرم هست چون جنس خوب دستشان میدادم.» من هم یاد گرفتم باید یک سری چیزها را با یک سری چیزهای خوب قاطی کنم، به طوری که به ذائقهی مردم خوش باشد و از دستشان پول بگیرم.
نکتهی دیگری که در این گفتگوی بسیار سخت و خرد کننده دستگیرم شد در مورد مادر این دوست بسیار عزیز بود. مادرش به گفتهی خود او پایهی تمام خلافهایش بود.میگفت بعضی روزها که مجبور بود از صبح تا شب پشت موتور بنشیند و اینطرف و آنطرف برود، مادرش برایش غذا میپخت و لای نان میپیچید تا او بتواند بیاینکه از موتور پیاده شود لقمهها را دهان بگذارد و بخورد. پلیس اگر به سراغش میآمد، مادرش به ترفندهای مختلف دست به سرشان میکرد و گاهی حتی با آنها درگیر میشد برای اینکه او بتواند فرار کند. حتی همیشه برایش چند راه فرار هم ایجاد میکرد که در هنگام اضطرار بتواند به سادگی فلنگ را ببندد و در برود. حتی مادرش یکبار به خاطر گاز گرفتن گوش یک پلیس، چند ماه هم زندانی شده بود و مجبور به پرداخت دیهی جرح.
نشسته بودیم دور میز و او ظرف بزرگ غذایش را گذاشت جلوی من و خودش شروع کرد و با ولع میخورد. چیزی نمیگفت و فقط یکبار سرش را بلند کرد و نگاهی به من انداخت که وادار شدم قاشق را بردارم و شروع به خوردن کنم. نگاهش تهدید آمیز نبود. نگاهش طلبکارانه و عاقل اندر سفیه هم نبود. تعجب بود. تعجب از اینکه یک نفر دارد خلاف رویه و سبک زندگی آدمیزادها رفتار میکند. جریان بسیار ساده بود. غذا هست. قاشق هم هست و تو هم دست داری و دهان هم داری. نتیجهاش این میشود که باید بخوری. به همین سادگی. غذایش هم بسیار بسیار بسیار خوشمزه بود و این شد نکتهی دیگری که من از او یاد گرفتم و از مادرش. دست پخت مادرش آسمانی بود و غذا را باید خورد. به مردم باید جنسی داد که خوششان بیاید و از آنها پول گرفت و با پولش غذا تهیه کرد و بعد غذا را هم باید خورد. حالا این بماند که من چقدر عقب مانده هستم که در این سن باید چنین درسهای ابتدایای را از زندگی فرا بگیرم. اجازه بدهید که در آن راه پا نگذاریم چون طول میکشد و آخرش هیچ کدام از طرفین سربلند بیرون نمیآیند.
انگشتانم درست خم نمیشدند و نمیتوانستم قاشق را در دستم نگه دارم و یکی دو تا از تاولها سر باز کرده بودند و به کل غذا را کوفتم کردند اما مزه همان لقمهی اول زیر زبانم ماند که ماند. وسط لقمههای پر و پیمانش و با دهان پر رو کرد به من و پرسید: «شما تو چه کاری هستی حالا؟» من هم سرم را انداختم پایین و گفتم: «کار ناخلاف و ناثواب.»