درس‌های یک اسباب کشی جان کاه – ۴

نشسته بودم روی لبه‌ی پنجره و داشتم با روزنامه شیشه‌ها را پاک می‌کردم. خانه‌ی جدیدم سه طبقه با زمین فاصله دارد و جای من هم چندان مطمئن نبود و تعادل نداشتم. با خودم حساب می‌کردم اگر بیفتم، پیش از اینکه با زمین برخورد کنم چند تا کلمه می‌توانم حرف بزنم. مثل آن لطیفه‌ای که می‌گفتند طرف پیش از آنکه به پشت بام برود به همسرش گفته بود دو تا تخم مرغ درست کند و وقتی داشت سقوط می‌کرد و از جلوی پنجره‌ی خانه‌اش عبور می‌کرد به زنش گفته بود: «یکیش کن. یکیش کن.» فکر می‌کردم خوب می‌شد اگر زمان به نحوی کش می‌آمد و من در همان حال که داشتم در هوا دست و پا می‌زدم و به سمت سرنوشت محتومم پیش می‌رفتم، فرصتی هم داشتم و سر راه یک شعر هم می‌خواندم. مثلاً‌ «گر به پرواز و گر از شوق رسیدن رفتم. رفتم اما همه جا تا نرسیدن رفتم» پق.

یا مثلاً با یک نگاه مکش مرگ من، به همسرم نگاه می‌کردم و با همان یک نگاه به او می‌فهماندم که همچون قهرمان‌های تراژیک نمایشنامه‌های بزرگ، من نیز ناکام رفتم ولی آرزوهای بسیاری در سر داشتم لیکن چه چاره با بخت گمراه؟ پق. یا اینکه به رویه‌ی عمومی از کسی که در حال سقوط است عمل می‌کردم و فقط می‌گفتم «آآآآآآآآآآآآآآآآ» پق. بعید می‌دانستم بتوانم سر راه دستم را به یکی از انبوه سیم‌های برق و تلفنی که بین من و زمین قرار گرفته بودند بگیرم و خودم را نجات بدهم. یا اینکه مثل فیلم «Whatever Works» درست روی سر یک خانم محترم فرود بیایم که هم از مرگ برهم و هم راه جدیدی در زندگی بیابم. چون حتی اگر چنین اتفاقی می‌افتاد، پیش از آنکه راه جدید را بیابم به دست همسرم کشته می‌شدم.

پیش‌تر از اینها، وقتی که مجبور می‌شدم به امورات روزمره‌ام رسیدگی کنم، مثلاً خدای ناکرده ظرف‌های یک هفته مانده را بشوییم و یا لباس‌هایم را بریزم در ماشین لباس‌شویی، وقتی که مجبور می‌شدم به امورات روزمره رسیدگی کنم، این کار را با نوعی بی‌میلی و بی رغبتی انجام می‌دادم. انگار که این کارها در شان من نیست و یا دارم با این کارها وقت بسیار با ارزش خودم را هدر می‌دهم. می‌توانستم به جای سابیدن کف دیگ بروم و یک کتاب بخوانم و یا حتی بهتر از آن یک کتاب بنویسم. کتابی که جهان را تازه می‌کرد و از حد خود خارج می‌کرد و بی حد و اندازه می‌کرد. کتابی که یک سخن تازه‌ای داشت. بعد مردم هورا می‌کشیدند و زانو می‌زدند و گریبان چاک می‌دادند و من به جای سابیدن ته دیگ، پشت جلد کتاب‌هایم را امضا می‌کردم و به طرفدارانم می‌دادم. اما خب حالا دیگر اوضاع فرق کرده است. به قولی «بی‌مطلبی از شبهه و تحقیق مبراست. آن روی امیدی که نداری همه سو کن.»

شیشه را پاک می‌کردم و خودم را به اشکال مختلف از طبقه سوم می‌انداختم پایین و هر بار داستانی برایش می‌ساختم. حتی یکبار پیش از آنکه با زمین برخورد کنم در راه یک داستان عشقی را هم پشت سرگذاشتم. دست آخر شیشه تمیز شد و آمدم پایین و رفتم سراغ یک پنجره دیگر و یک شیشه‌ی کثیف دیگر. شعر بیدل آمد پیش چشمم. «سرمایه‌ی ابراز بقا هیچ کسی کن. پرواز هما یمن ندارد مگسی کن.» «بی کسب هوس کام تمنا نتوان یافت. گیرم همه تن عشق شدی، بوالهوسی کن.» «کثرت ز تخیلکده‌ی وهم خیالی‌ست. یک را به تصنع عدد آوازه‌ی سی کن.» «صد طبله‌ی عطار شکست‌ست در این دشت. هر خاک که بینی نم آبی زن و بو کن.» آری حالا دیگر اوضاع فرق کرده.

پ. ن. به تازگی شنیدم که دوستی از دوستان زرین قلم من دیگر حوصله‌ی نوشتن ندارد. قلمش را گذاشته کنار. می‌خواستم بگویم که چقدر به نوشته‌هایش حسودی‌ام می‌شد و هنوز هم امیدوارم زمانی بتوانم نثری به شیوایی نثر او داشته باشم. این یک بیت را هم به او تقدیم می‌کنم. «بیدل طلب راحت اگر مقصد جهد است. چون موج گهر بر دل ناکام غلو کن»

heart