همه چیز از سؤال امیرعلی شروع شد:‌«بابا تو چه کاره‌ای؟». همیشه در پاسخ به هر سؤالی در مورد خودم، به کوتاه‌ترین و مبهم‌ترین پاسخ ممکن بسنده می‌کنم. شاید فکر می‌کنم هر توضیحی سؤالات دیگری در پی دارد؛ پس بهتر است این زنجیره‌ی پرسش‌ها را در نطفه خفه کنم. معمولا همسرم مسئول پاسخ‌گویی به ابهامات زندگی شخصی‌ من و ماست، و البته باید اعتراف کنم که در طول این سال‌ها پاسخ‌هایش شباهت زیادی به جواب‌های سربسته‌ی من پیدا کرده، با کمی شرح و بسط بیشتر.

ولی وقتی فرزندت به صریح‌ترین شکل ممکن چنین سؤالی از تو می‌پرسد، جایی برای طفره رفتن نیست. مخصوصا وقتی سؤال خودت هم باشد. وقتی به عقب برمی‌گردم و عمر رفته را می‌نگرم، می‌بینم که همه‌اش صرف این شده که هویت مرزبندی شده‌ای با هویت‌های برساخته‌ی جامعه برای خودم دست و پا کنم. از وقتی خودم را شناخته‌ام(واقعا شناخته‌ام؟!) حواسم به این بوده که چه نباشم و کمتر به این گذشته که چه باشم. وقتی به اطرافیان و دوستانم فکر می‌کنم، در یک استقرای ناقص به این نتیجه می‌رسم که شاید زندگی سلبی، ویژگی دوران ماست. بسیاری را می‌شناسم که مانند من، بیش از اینکه بدانند چه کاره‌اند، می‌دانند که و چه نیستند. اندک اندک این شیوه از تعریفِ خود، هویتی را برای امثال من ساخته است که بیش از هر چیزی مرزهای مشخصی با هویت‌های صنفی، سیاسی، مذهبی و فرهنگی دارد. زندگی در جهانی پر از مرز که دنیای ما را شکل داده است.

این ویژگی در عمل و در زندگی روزمره منجر به وضعیتی می‌شود که هر لحظه تو را با خود واقعی‌ات مواجه می‌کند. جامعه تو را با شغل و کاری که انجام می‌دهی، تعریف می‌کند. هر کار و حرفه‌ و صنفی، هویت مشخصی در نگاه مردم دارد. نمی‌توان به همه توضیح داد که من نه اینم و نه آن، و هم اینم و هم آن. من نه استادم و نه شاگرد؛ هم شاگردم و هم استاد. من نه طلبه‌ام و نه دانشجو؛ هم طلبه‌ام و هم دانشجو. من نه هنرمندم و نه منتقد؛ بلکه هم هنرمندم و هم منتقد. من نویسنده‌ام اما نه تمام وقت؛ کارمندم اما پاره‌وقت…

این وضعیت متناقض و کلافه‌کننده، سبب می‌شود تا راه‌حلی دست و پا کنی، و به هویتی استیجاری پناه ببری. در مواقع لزوم و بسته به مقتضای هر جمع و مخاطبی، هویتی کار راه‌انداز رو کنی که بخش کوچکی از آنچه هستی را پوشش می‌دهد و پر بیراه هم نیست. ولی خودت را که نمی‌توانی گول بزنی! تو هویتی چهل‌تکه داری که روز به روز با مرزهای جدیدی، پاره‌ پاره می‌شود و آنچه از آن به چشم می‌آید مرزهایی در هم‌تنیده است. مرزهایی که روز به روز بیشتر وجود ما را احاطه می‌کنند و شکاف‌های عمیقی در هستی پدید می‌آورند.

به امیرعلی گفتم نویسنده‌ام. نمی‌دانم تا کی این سؤال را از من می‌پرسد و من هر بار چه پاسخی به او می‌دهم؛ ولی امیدوارم روزی که من نیستم، در جواب سؤال «پدرت چه کاره بود؟» بگوید:« همه کاری کرد، ولی خودش بود.»

یک دیدگاه دربارهٔ «زندگی در جهانی پر از مرز»

  1. علی‌رضا بنیادی

    خیلی خوب بود.

heart