روایتی از مواجهه‌ی من و هنر و طلبگی

محرم بود. وسایلم را جمع کرده بودم و داشتم عبایم را چهارتا می‌کردم که حاج‌علی ایستاد توی چارچوب در و با چشم‌های گرده شده گفت «کجا به این زودی؟» من از همه دیرتر آمده بودم و می‌خواستم از همه زودتر … ادامه 

برای او که کارفرمای اصلی است

تازه وارد نبودیم. سه سال مقدمات و ادبیات عرب خوانده بودیم اما هنوز نمی‌توانستیم برویم تبلیغ. در مدرسه ما فقط سال‌بالایی‌هایی اجازه داشتند برای تبلیغ کلاس‌ها را تعطیل کنند و بروند که لمعه خوانده بودند. ماه رمضان نزدیک می‌شد. با … ادامه