– به فرودگاه بینالمللی سارا..یهوو* خوش آمدید
من،تا وقتی که تابلوی این نوشتار جلوی چشمم ظاهر نشده بود و خودم را لابهلای تعداد بیشماری مسافر عرب و کارمندهای سفیدرو و خوشقدوبالای بالکانی ندیده بودم، هنوز تطمئن قلبی نشده بودم که به بوسنی رسیدهام.
دارم از یک سفر حدودا چهاردهروزه به بوسنی حرف میزنم، درست در ابتدای گرمای تابستان؛ تیرماه ۱۳۹۶. یک سفر ناگهانی و البته به ظاهر پزشکی برای شرکت در یک مناسبت ملی بوسنیایی: حضور در پیادهروی سالانه مردم بوسنی برای بزرگداشت شهدای کشتار شهر سربرنیتسا در سال ۱۹۹۵.
جایی که قرار بود ما، حدود هفت تا پزشک آقا و خانوم و حدود پنجششتا عکاس و مستندساز، پرچموری اسلامی باشیم در دروازه ورود به اروپای غربی: کشور بوسنی و هرزگوین.
من، مثل همه متولدین ابتدای دهه شصت، کل خاطراتم از بوسنی، خلاصه میشد در صندوقهای اعانه و «کمک به مردم ستمدیده بوسنی» و تصاویری از گلولهباران شهر همیشه در محاصره سارا…یهوو و خبرهای جستهگریخته از سقوط یا نجات شهرهای بیهاج و ژپا و گوراژده و موستار و فلان و بیسار. تصاویر آن لگد زدن سرباز صرب با چکمههای نظامیش، در حالیکه در میان انکشتانش، سیگاری روشن نگه داشته بود و کلاه چریکیش را روی زیر سردوشی نظامیش جمع کرده بود. بوسنی، یکجورهایی، فلسطین دیگری بود برای ما.
حالا بیواسطه به کشوری آمده بودم که نشانی از جنگ یا فقر نداشت. زیبا بود، انقدر که گاه میان شوخیهای مردانهمان با رفقا میگفتیم:
– بوسنی یکجورایی تحدی خداست که از هر چیز خوشگلی،خوشگلترش رو بلدم خلق کنم.
کشوری پر از آب، چوب، قهوه، سیگار، قلیان، خانههای رنگی حیاطدار با پنجرههای گلدار، پر از باغ میوه و تاکستان انگور و البته کشوری با بیش از چهل هزار فرزند نامشروع برآمده از جنگ بوسنی. کودکانی حاصل از تجاوز سربازهای صرب به زنان اسیر مسلمان.
از همان لحظه ورود، سیل بیشمار مسافران عرب برایم جالب بود. برخی در هیبت و هیئت طوری بودند که انگاری همین دو ساعت پیش از آخرین جلسه بیعت جبهه النصره با خلیفه دولت اسلامی عراق و شام آمدهاند. زنانی نقابزده پوشیده در چادرهای عربی بلند که پایینش روی زمین کشیده میشد،مردانی با ریشهای بلند و دشداشههای سفید و فرزندان قدونیمقد، و تعدادی شهروند ترکزبان. توی جلسه خوشآمدگویی سفیر، از اطرافیانش پرسیدم دلیل این حضور چشمگیر اعراب چیست؟
– خب با اوضاع مصر و ترکیه خیلی از عربها، مقصد تفریحیشون شده بوسنی، چون هم اروپاییه،هم خوشآبوهواس، هم مشکلی با حجاب ندارن و هم امنه.
و البته بعدها فهمیدم، سرمایهگذاری کلانی هم کردهاند ترکهای ترکیه، عربهای عربستان اینجا در ساختن و بازسازی مساجد و ساختوساز مکانهای توریستی در کشوری که گاه قیمت زمین در برخی نقاط به متری دو هزار تومان وجه رایج ایرانی میرسد. به همین ارزانی،به همین در دسترسی. کشوری که یکجورهایی یک کلاردشت بزرگ است؛ یک گیلان کشآمده. زمین آنقدر آب باردار است که ریشه درختها در سطح مانده و هوا شرجی است و البته زمستانهای جانکاهی دارد.
کشوری با سه قومیت مسلمان بوسنی، مسیحیارتدوکس صرب، مسیحیکاتولیک کروات که همگی با هم خصومت دارند؛ صرب با کروات، کروات با مسلمان، صرب با مسلمان و تا شده از هم کشتهاند؛ یکی به ظلم و از روی کینه یکی به جبر و از روی دفاع.
مثلا شهری هست به نام موستار، شهری باستانی و تفریحی، که رودی از میانش میگذرد و شهر به بخش غربی و شرقی تقسیم میشود و گاه در جریان جنگ، همسایه کروات آن سمت رود پنجره خانه همسایه مسلمان این طرف رود را گرفته زیر رگبار گلوله؛ چرا؟ چون معتقد بودند موستار، شهری ذاتا مسیحی و کروات است و مسلمانها باید بروند و حالا حساب کنید توی این اوضاع، مثلا صربها به مسلمانها کمک کنند برای دفع شر کرواتها
و بعد جای دیگر، شهری دیگر، صرب و کروات، دست در دست هم به کین، افتاده بودند چونان گرگ در میان مسلمانها.
تاریخ جنگ بوسنی پر بود از این اتحادها، افتراقها، کشتارها.
و نکته ناگفتهتر اینکه دو شهید از شهدای مهم ایران در بوسنی، به دست نه صربها،که سربازان کروات کشته شدهاند. کرواتهای مهاجمی که رویای کرواسی بزرگ را داشتند، مثل چِتنیکهای صرب، که میخواستند هرچه میتوانند از جان بوسنی بکَنند و بر صربستان میلوشویچ، بیفزایند: صربستان بزرگ
* در نوشتن نام سارایهوو به شکل سارا…یهوو تعمدی دارم؛ برای اهل معنا. فاعتبروا یا اولی الابصار. خواهم گفت.
ساراسادات
خیلی عالی بود، مزه مزه کردنِ این سفرنامه، جاش مهم نیست، همه جا خیلی خوب مینویسید…
یه جور قشنگی این سفر تو وجودمان تهنشین شد…