بعد از سالها فیلم جنگی ساختن و نشان دادن قهرمانهایی با قدرتهای مافوق بشری مانند رمبو، کمکم کفگیر هالیوود هم به ته دیگ خورد و چهار گوشه دنیا را به دنبال الگوهای تازهای از قهرمانها گشتند. در سالهای آخر قرن بیستم و اوائل قرن بیست و یک، پس از سپری شدن جنگ سرد، رفته رفته چهرههایی متفاوت بر پرده نقرهای ظاهر شدند. یکی از مهمترین این چهرهها کلنل «هال مور» با بازی مل گیبسون در فیلم «ما سرباز بودیم» است. سرهنگی به شدت مذهبی و خانواده دوست که از دانشگاه هاروارد فارغ التحصیل شده و برای نیروهای تحت امرش، پدری مهربان و دلسوز است و حتی با نیروهای دشمن هم همدردی میکند. خانواده پرجمعیتی دارد و از ابتدای فیلم او را در حال بازی و شوخی با فرزندانش میبینیم. هیچ نشانی از خشونتهای رایج فرماندهها و قهرمانهای سنگی هالیوودی در چهرهاش نیست. برای زیردستهایش هدیه میگیرد، در بازیهایشان شرکت میکند و با این که آنها را در تمرینهای سخت آموزش میدهد، سرشان داد نمیزند. کاتولیک معتقدی است، از هر فرصتی برای دعا استفاده میکند و حتی غیر یکشنبهها هم به کلیسا میرود.
اوج شخصیت مذهبی و اخلاقی سرهنگ اما در صحنه نبرد ظاهر میشود، آنجا که انتظار میرود خشونت و سردی مرگ، هر گونه اخلاق و اعتقادی را از ریشه بخشکاند. حتی وقتی از بالا دستور میرسد که سرهنگ نباید کشته یا اسیر شود و باید با اولین بالگرد به پایگاه برگردد، حاضر نمیشود نیروهایش را تنها بگذارد. علی رغم این که این فیلم از معدود آثار هالیوود است که آمریکاییها را در موضع ضعف نشان میدهد، اما سرهنگ «مور» موفق میشود با شجاعت و ایمان و خلاقیت خود، نه تنها نیروهایش را حفظ کند، بلکه حلقه محاصره چند هزار نفری نیروهای ویتنامی را بشکند. هیچ کس را چه زنده، چه مجروح و چه مرده جا نمیگذارد و برای پیدا کردن دو نفر از نیروهایش، شبانه به مواضع دشمن نزدیک میشود.
شاید با شکوهترین و بیادماندیترین صحنههای فیلم جایی باشد که فرمانده، نگاهی پدرانه به میدان نبرد میاندازد و هنگامی که مطمئن میشود همه رفتهاند، پا از زمین برمیکشد و سوار بالگرد میشود. و ما پوتین خاکی سرهنگ را میبینیم که روی رکاب هلیکوپتر آرام میگیرد و از زمین دور میشود. گویی همه تلاش کارگردان برای به تصویر کشیدن این جمله سرهنگ است که در سخنرانی اعزام نیروها، در حضور خانوادههایشان میگوید: «نمیتوانم قول بدهم که هیچ اتفاقی برای آنها نمیافتد. ولی قول میدهم اولین نفری باشم که وارد میدان میشود و آخرین کسی باشم که پا پس میکشد.» حضور فرماندهی ارشد در چنین سطحی، در خط مقدم، موقعیتی ناآشنا در فیلمهای هالیوودی است ولی وقتی که پای ثبت و عرضه ارزشهای آمریکایی در میان باشد، حاضرند از الگوهای دیگران نیز استفاده کنند. به ویژه هنگامی که در پایان نبرد، عکاسها و خبرنگارهای از همه جا بیخبر سرمیرسند تا پیروزی نیروهای کمتعداد آمریکایی بر انبوه سربازان ویتنامی را به تصویر بکشند، سرهنگ در خلوت خود گریه میکند و میگوید شرمنده است که نیروهایش کشته شدهاند و او زنده مانده است.
تعریف این فیلم را اولین بار از زبان ایثارگری شنیدم که جبههها را از نزدیک تجربه کرده بود. میگفت: «وقتی این فیلم را دیدم، گمان کردم حاج همت است که سوار هلیکوپتر میشود.» و من به یاد یادداشتی از حمید داودآبادی، نویسنده و پژوهشگر دفاع مقدس، افتادم که سالها پیش خواندهبودم. در آن یادداشت، داودآبادی خاطره دیدارش را با پژوهشگری آمریکایی در حاشیه همایشی درباره جنگ تحمیلی نقل کرده بود. پژوهشگر آمریکایی به او گفته بود: «من از مملکت شما گنجی را دارم با خودم میبرم که هنوز قدرش را نمیدانید و بعداً خواهید فهمید.»