درس‌های یک اسباب کشی جان کاه – ۳

شب اولی بود که در خانه‌ی جدید چشم روی هم می‌گذاشتم و خیال داشتم در خیل وسایل درهم و برهم و انبوه جعبه‌های خاک گرفته جایی برای خودم درست کنم و از هوش بروم. کم و بیش از محله‌ی جدید خوشم آمده بود. بر خلاف محله‌ی قبلی که همه اخمو و احمق و پر کار بودند، این محله آدم‌ها ضرب آهنگ کندتری داشتند. به نظر آرام می‌آمدند و خمار. دار و درخت بیشتری در این محله کاشته‌اند و تراکم جمعیت هنوز به سرحد انفجار نرسیده و دست‌هایت را که دراز می‌کنی کهیک خمیازه درست و حسابی بکشی و به بدنت کش و قوس بدهی، دستت توی دهن کسی نمی‌خورد و کسی از همسایه‌ها بابت صدای خمیازه‌ات برای صاحب خانه خبر نمی‌برد و خانه‌های روبرویی از پنجره‌ی خانه‌شان سرک نمی‌کشند که ببینند چه اتفاقی افتاده است.

داشتم وسط جعبه‌ها برای خودم یک جای خواب درست می‌کردم که ناگهان صدای عربده کسی از خیابان پشتی خانه‌یمان بلند شد و پشت سرش زوزه تیز موتور سیکلتی که صدای عربده مرد را پوشاند و مثل شلاق خیابان را رد کرد و رفت و مرد همچنان عربده می‌زد. حال حوصله‌ای برایم نمانده بود تا از پنجره سرک بکشم و از قضیه سردر بیاورم اما کم کم صدای همهمه‌ی مردم به صدای مرد اضافه شد و مردک دست از عر زدن بر نمی‌داشت. با خودم فکر می‌کردم شاید کیف او را زده‌اند و یا دعوای‌شان شده است و یا مزاحمتی برای نوامیس مرد ایجاد کرده بودند که او را تا این حد از کوره به در برده‌اند. در همین فکرها بودم و داشتم بدنم را روی زمین ول می‌دادم و بیهوش شوم که متوجه شدم صدای مرد عربده‌زن دارد نزدیکتر می‌شود و انگار پای پنجره‌ی ما ایستاده است. با خودم فکر می‌کردم کاش می‌گذاشتند چند روز دیگر این بساط را راه می‌انداختند که این تصور شیرین از محله‌ی جدید، خوب زیر دندانم جا باز کند و کمی لذت ببرم از گلدان‌های جدیدی که خریده بودم تا در آنها گل بکارم و بگذارم پای پنجره‌های بزرگ خانه‌ی جدید و از منظره‌ی یک محله آرام لبخند رضایتی به لبم بنشیند. بلند شدم و رفتم پای پنجره تا ببینم چه مرگش شده که اینطوری دارد داد و بیداد می‌کند.

چندان مفهوم نبود که چه می‌گوید. سینه‌اش را داده بود جلو و وسط کوچه راه می‌رفت و داد می‌زد. چند نفر هم پشت سرش راه می‌رفتند که از خر شیطان بیاورندش پایین. مدام درِ این گوشش چیزی می‌گفتند و ماچ می‌کردند و بعد درِ آن گوشش یک چیز دیگر می‌گفتند و ماچ می‌کردند ولی افاقه نمی‌کرد. ناگهان چهره‌ی آشیل آمد پیش چشمم. «ای میوز، الهه‌ی شعر، خشم آخیلیس فرزنده پله را بسرای، خشمی دل‌آزار که دردهای بی‌شمار مردم آخائی را فراهم کرد و آن همه نفوس مغرور و دلیر را به کام مرگ افکند و پیکرهای‌شان را طعمه‌ی سگان و پرندگان بی‌شمار کرد، تا اراده‌ی زئوس خدای خدایان انجام پذیرفت.» به یاد خاطره‌ای افتادم که جورج اورول در کتاب آس و پاس‌های پاریس لندن نوشته بود. از زمانی که در یک رستوران در وضعیتی غیر انسانی و با فشاری فوق انسانی کار می‌کرد و شب‌ها لاشه‌اش می‌افتاد روی تختی که از ساس پوشیده بود و او حتی رمق نداشت خودش را بخاراند. شبی را تعریف می‌کند که کسی را پای پنجره‌ی او، در یک دعوای خیابانی با بطری کشتند و او تنها از پنجره‌اش نگاهی به جنازه انداخت و بعد رفت سر جایش خوابید. می‌گوید مردم دیگر هم حال و حوصله‌ی جمع شدن دور جنازه را نداشتند و صبح که او داشت افتان و خیزان می‌رفت سر کارش، پاسبان‌ها تازه جنازه را پیدا کرده بودند و داشتند جمع و جورش می‌کردند که ببرندش.

صدای مرد کم کم داشت پایین می‌آمد و کلماتش کم کم داشت مفهوم پیدا می‌کرد. من فقط از آن میان یک جمله را درست متوجه شدم. داشت می‌گفت «اگر عربده نزدنم دق می‌کنم. نمی‌توانم. نمی‌توانم. اگر عربده نزنم دق می‌کنم.» یکی ریشش را گرو می‌گذاشت یکی جان بچه‌هایش را می‌گذاشت وسط، یکی دیگر خودش را می‌زد تا دست آخر جوان کوتاه آمد و همه با هم به سمت خانه‌شان رفتند و من ماندم و خوابی که پریده بود و انبوه جعبه‌های سنگین و خاکی که می‌بایست فردا بازشان می‌کردم و زندگی‌ام را از درونشان بیرون می‌آوردم و دوباره پخش‌شان می‌کردم در خانه‌ی جدید.

با خودم فکر می‌کردم شاید کار آن مرد خشمگین درست بود. شاید برای زنده ماندن گاهی می‌بایست دیگران را در نظر نگرفت و راحت و آسوده به بدن کش و قوس داد و خمیازه کشیده و دست‌ها را تا جایی که راه دارد باز کرد و اگر خورد توی صورت کسی به درک و اگر کسی از پنجره‌ی خانه‌ی روبرو سرک کشید و چپ چپ نگاه کرد به درک و اگر کسی رفت پیش صاحب خانه چقلی‌ات را کرد باز هم به درک. گاهی انگار باید فراموش کرد که کس دیگری هم در این جهان هست و فقط باید عر کشید.

سر جایم دراز کشیدم و چشم‌هایم را روی هم گذاشتم. باز آشیل آمد پیش چشمم که داشت با بطری خالی بر فرق سر هکتور می‌کوفت و جورج اورول داشت از پنجره خانه‌اش نگاه می‌کرد و در گلدان‌هایم لاله‌ی واژگون سبز شده بود که اشک می‌ریختند بر بی‌گناهی سیاوش.

پاسخ دهید

heart