نشسته بودم روی لبهی پنجره و داشتم با روزنامه شیشهها را پاک میکردم. خانهی جدیدم سه طبقه با زمین فاصله دارد و جای من هم چندان مطمئن نبود و تعادل نداشتم. با خودم حساب میکردم اگر بیفتم، پیش از اینکه … ادامه …
شب اولی بود که در خانهی جدید چشم روی هم میگذاشتم و خیال داشتم در خیل وسایل درهم و برهم و انبوه جعبههای خاک گرفته جایی برای خودم درست کنم و از هوش بروم. کم و بیش از محلهی جدید … ادامه …
جای زخم پشت سرش را نشانم داد که یادگار همین تصادف آخرش بود. بین خط و خشهای پشت گردن و سرش چشمم خورد به ردی که از همه بزرگتر بود و گمان کردم منظورش به همان است. دستش را نشانم … ادامه …
بچهها سرشار از انرژی و خلاقیتاند. به خصوص اگر نسبت به سن و سالشان عقل و هوش بیشتری داشته باشند. کافی است آنها را با مقداری خرت و پرت بیمصرف و قیچی و چسب در اتاق تنها بگذارید تا دنیای … ادامه …
در یک داستان خاک گرفته و قدیمی، شخصیتی وجود داشت که به پاس خدمتش به یک ساحره، پاداشی دریافت کرد. در دالانی راه یافت که به اتاقی منتهی میشد و آن اتاق به اتاقی دیگر و اتاقی دیگر و اتاقی … ادامه …
«درخت هر چه پربارتر، سربه زیر تر» این را معلم ریاضیمان در اولین جلسهای که با ما داشت گفت. روزهای اولی بود که وارد دبیرستان شده بودیم و قرار بود هرکداممان دکتر و مهندسی شویم برای خودمان. می خواست برایمان … ادامه …
آخر سرویسهای روزانهاش مرا هم وسط میدان سبلان سوار کرد. گفت تا کجا؟ گفتم تا هر جا که شما میرید. گفت من تا سر یوسفآباد میرم. گفتم من هم تا همون جا میام باهاتون. گفت بعدش کجا میری؟ گفتم میرم … ادامه …
دوست دارم روزی در جمع هیئت دولت یا شورای عالی انقلاب فرهنگی حاضر شوم و به اعضای حقیقی و حقوقی شورا بگویم: «آیا تا به حال فیلم «ویل هانتینگ نابغه» را دیدهاید؟ «انجمن شاعران مرده» را چطور؟ اگر نه، این … ادامه …
محرم بود. وسایلم را جمع کرده بودم و داشتم عبایم را چهارتا میکردم که حاجعلی ایستاد توی چارچوب در و با چشمهای گرده شده گفت «کجا به این زودی؟» من از همه دیرتر آمده بودم و میخواستم از همه زودتر … ادامه …
همه چیز از سؤال امیرعلی شروع شد:«بابا تو چه کارهای؟». همیشه در پاسخ به هر سؤالی در مورد خودم، به کوتاهترین و مبهمترین پاسخ ممکن بسنده میکنم. شاید فکر میکنم هر توضیحی سؤالات دیگری در پی دارد؛ پس بهتر است … ادامه …