محرم بود. وسایلم را جمع کرده بودم و داشتم عبایم را چهارتا میکردم که حاجعلی ایستاد توی چارچوب در و با چشمهای گرده شده گفت «کجا به این زودی؟»
من از همه دیرتر آمده بودم و میخواستم از همه زودتر بروم. قبل از محرم با مسئول گروه تبلیغی هماهنگ کرده بودم که فقط سه روز هستم و مبلّغ دیگری را از روز چهارم جایگزینم کنند.
خندیدم و به حاج علی گفتم: «به قدر کفایت مردم رو گمراه کردم!»
دستم را گرفت: «اگه فکر کردی در میری و از فردا من خرابکاریهات رو جمع میکنم کور خوندی»
با لبخند گفتم:«بنویس به حساب»
جدی شد و گفت: «واقعا کجا داری میری؟ خیمه امام حسین رو چرا خالی میکنی؟»
سوالش چیزی نبود که پیشتر به آن فکر نکرده باشم، اما در آن لحظه، حکم کبریت و انبار باروت را داشت. اینکه طلبه باشی و محرم، به جای تبلیغ بروی به دانشجوها داستان نویسی بگویی، برای خیلیها عجیب است. من در آن لحظه طلبهای بودم که داشتم همقطارانم را در امامزاده صالح رها میکردم و میرفتم در قامت یک مربیِ هنر برای هنرجوها زاویه دید و پلات در داستان را آموزش بدهم. یعنی من که تا ساعتی قبل داشتم از شخصیت یاران اباعبداللّه میگفتم و ریزشها و رویشهای عاشورا را به مردمِ تشنهی معارف اهلبیت عرضه میکردم، روز بعد باید از تفاوت شخصیت در سبک رئال و سورئال حرف میزدم.
حاجعلی را نه بهخاطر اینکه ده سال از من بزرگتر است، یا خیلیوقتها طرف مشورتم بوده، که چون بلد است با چشمهایش با آدم حرف بزند، قبول دارم. پس بی هیچ ادا و اطواری، دلم را صاف کردم و همانطور که لبتاپ را توی ساک مسافرتیام جا میدادم گفتم:«خیمهی حضرت رو خالی میکنم که برم شهرستان، کارگاه داستاننویسی»
دست انداخت زیر چانهام، سرم را چرخاند سمت خودش. عمد داشتم توی چشمش نگاه نکنم. گفت:«رو نکرده بودی استاد داستاننویسی هم هستی»
نمیدانم به چی فکر میکرد آن لحظه؛ که میخواست سرزنشم کند یا کنجکاوی. زیرچشمی دیدم نیشش باز است. هنوز چیزی نگفته بودم که دوباره پرسید:«به شاگردهات گفتی طلبهای؟»
هیچوقت نتوانستم ـ بر خلاف خیلی از اظهارنظرها و نظربافیها در باب هنر و رابطهاش با دین ـ داستاننویسی را ابزارِ تبلیغ دین بدانم؛ این را همیشه دوست داشتهام که تا میتوانم از آدمها و زندگیها و خدای توی دلشان بنویسم، اما اینکه داستان در عِداد منبر و سخنرانی و متن مقدس، دیده شود را درک نکردهام. با این وصف چه فرقی میکند هنرجوها بدانند من طلبهام یا نه؟
«نه. دلیلی نداشت بهشون بگم»
حاجعلی عمامهاش را از جالباسیِ گوشهی اتاق برداشت و ایستاد جلوی آینه و همانطور که داشت چینهایش را مرتب میکرد گفت: «اینبار که رفتی، حتما بهشون بگو»
لحظهای ناخواسته توی آینه چشم توی چشم شدیم. با نگاهش داشت لبخند میزند و میگفت «چیزهایی هست که تو نمیدانی» و رفت تا به نماز جماعت ظهر و عصر برسد.
روز بعد، شاید فقط به این خاطر که حجت را بر خودم تمام کرده باشم، بین صحبتهایم، زمانی که از تجربههای نوشتن حرف میزدم، فرصتی پیدا شد و با صراحت به هنرجوها گفتم که «طلبهام»
تنها واکنش و تغییری که در جلسه اتفاق افتاد، این بود که یکی از پسرها با صدای دخترانهای گفت: «واقعا استاد؟ بهتون نمیاد لباس آخوندی تن کنید» و دو تا از دخترها، همانطور که خندهشان را مخفی میکردند ناخودآگاه شال ول شدهشان را کمی جلوتر آوردند تا موهای روی پیشانیشان کمتر دیده شود. توی دلم به حاجعلی و آن ژست «تو حالیت نمیشود»ش خندیدم و گفتم «عجب تاثیر عمیقی گذاشتم روی زندگی این بیچارهها» و کارگاه آن روز، مثل همیشه با نقد داستان یکی از هنرجوها تمام شد.
وقتی از ساختمان بیرون زدم، یکی از پسرها با عجله خودش را رساند پیش من، عذرخواهی کرد و با کمی خجالت پرسید:«استاد! کسی که سه سال ماه رمضون عمدا روزه نگرفته باشه حکمش چیه؟»این مراجعه، و این سوال شرعی، شروع ماجرا بود. از آن روزها و دورهی داستانی که در آن شهرستان داشتهام سه سال میگذرد. من هنوز معتقدم داستاننویسی هویت مستقل خودش را دارد و نمیتواند در قامت جایگزینی برای ابزارهای تبلیغ دین به حساب آید، اما با این حال، هنرجوهای آن دوره داستان هر از گاهی با من تماس میگیرند و پیام میدهند. بعضی احکام شرعیشان را میپرسند، بعضی مشکلات زندگیشان را در میان میگذارند و مشورت میخواهند و چند نفری هم که پیشتر داستانهای شان رنگ یاس و نا امیدی داشت، حالا با نگاه عمیقتر و امیدوارانهتری مینویسند.
حسین سرانجام
اِ چه زود تمام شد، تازه گرم شده بودیم یه تحلیل جوندار بخوانیم.
مهدی شریفی
تحلیلش به عهدهی مخاطب!