درس‌های یک اسباب کشی جان کاه

در یک داستان خاک گرفته و قدیمی، شخصیتی وجود داشت که به پاس خدمتش به یک ساحره، پاداشی دریافت کرد. در دالانی راه یافت که به اتاقی منتهی می‌شد و آن اتاق به اتاقی دیگر و اتاقی دیگر و اتاقی دیگر. اتاقی پر از سکه‌های برنز، اتاقی پر از ظروف نقره، اتاقی پر از سکه‌های طلا و اتاقی پر از جواهرات گرانبها و اتاقی دیگر و اتاقی دیگر. ساحره با همان هیبت اغواگرش به قهرمان بخت‌برگشته گفته بود در هر اتاقی که وارد شود مجبور خواهد شد جیب‌هایش را خالی کند و از اجناس آن اتاق پر کند و قهرمان‌های داستان‌های افسانه‌‌ای انگار هیچ گاه این دو نکته‌ اساسی را نمی‌خواهند یاد بگیرند. نکته اول اینکه به جادوگران نمی‌شود اعتماد کرد و نکته مهم‌تر آنکه گزاره‌های مطلقی که جادوگران در حق کسی یا در وصف چیزی بیان می‌کنند همان‌قدر که می‌تواند شیرین باشد، تلخ نیز هستند. بماند که چه بر سر قهرمان سردرگم این داستان آمد و آیا دست آخر توانست خودش را از آن اتاق‌های تو در تو و از تنگنای جیب‌های کوچک و محدودش برهاند یا نه. دست‌های جوهری خودم را می‌خواهم بنویسم و نیازمندی‌های روزنامه‌ همشهری را.

حتی در بدترین شرایط، این برگه‌های کاهی که اکثر اوقات بوی بنزین می‌دهند مرا به وجد می‌آورند. لابه‌لای کاغذ‌ها می‌گردم به دنبال خانه‌های نقلی‌ای که می‌توانم زندگی‌ام را در آنها سر و سامان بدهم و در یک بعد از ظهر خنک پاییزی، صندلی‌ام را بگذارم کنار پنجره‌اش و به تکه‌ای از آسمان خیره شوم که از لابه‌لای ساختمان‌ها هنوز قابل رویت است. به دنبال ماشین‌هایی می‌گردم که می‌توانند مرا در جاده‌های پر پیچ و خم یک سفر کوتاه در یک آخر هفته‌ی آرام همراهی کنند. با خودم می‌گویم که اگر انقدر پول نقد داشتم و چنان می‌کردم و بهمان وام را می‌گرفتم و این حرکت را می‌زدم و تبدیلش می‌کردم به آن، می‌توانستم این خانه را بخرم و بعد از چند سال قسط دادن می‌توانستم با خیال راحت در آن خانه بنشینم و نفس راحتی بکشم و آگهی بعدی با مبلغی بیشتر رویای بهتری را ارزانی می‌کند و حتی ماشین‌هایی هم هستند که رقم پیشنهادی‌شان برای من رویایی است و تا حدودی به بودجه‌ی فرضی من مطابقت دارند.

وقتی خودم را با آن قهرمان خوش خیال در آن داستان خاک گرفته و قدیمی مقایسه می‌کنم، همانطور که از اول متن هم معلوم بود که می‌خواهم همین کار را بکنم، به حال خودم افسوس نمی‌خورم. در واقع به حال خودم افسوس می‌خورم و تبر به دست می‌گیرم و خودم را ذره ذره می‌کنم اما وقتی سرخوردگی‌ها و سرکوفت‌زنی‌های معمولم را کنار می‌گذارم و سعی می‌کنم در مورد رابطه‌ی خودم با آن قهرمان گمشده در تو در توی اتاق‌های آن دالان اسرارآمیز فکر کنم، یکی دو گزاره‌ی به درد بخور دستگیرم می‌شود. به درد بخور به این جهت که می‌توانند کمی آرامم کنند و کمی تمام این داستان را در یک نظم معنی‌دار برایم مرتب کنند.

اول به این فکر می‌کنم که قهرمان این داستان هرگز به عقب برنمی‌گردد. او برنز را از جیب‌هایش بیرون می‌ریزد که نقره بردارد و نقره را دور می‌ریزد که طلا بردارد و همینطور می‌رود جلو. از خودم می‌پرسم تا کجا؟ تا کجا می‌تواند جلو برود و بعد او را تصور می‌کنم که نفس نفس می‌زند. عرق می‌ریزد. پلک‌هایش سنگین شده‌اند و پاهایش دیگر به فرمان او نیستند. با سرعت جیب‌هایش را خالی می‌کند تا چیزهایی را بردارد که ارزش بیشتری دارند. دست‌هایش آنقدر به سکه‌های نقره و طلا و جواهر ساییده شده که پوست‌شان ورآمده و خونریزی دارند. لباس‌هایش بسیار سنگین شده‌اند و نخ‌های پوسیده‌ی درز ردایش دیگر تاب تحمل این همه بار را ندارند. او ولی باز هم دارد به راهش ادامه می‌دهد. به یاد خودم افتادم وقتی برای دیدن خانه‌ای که قصد اجاره کردنش را داشتم مسیر بسیار طولانی‌ای را پیاده طی کرده بودم. مسئول بنگاه حسابی از خانه تعریف کرده بود و به من قول داده بود اگر همان شب نروم و خانه را نبینم به طور قطع فردا اول وقت خانه از دستم می‌رود. من هم با شوق بسیار و بعد از یک روزبلند و آفتابی در خیابان‌های شلوغ و صاحب‌خانه‌های متوهم و خانه‌های طویله‌سان و قیمت‌های خنده‌دار، پیاده راه افتادم تا خانه را ببینم و دیگر به این فکر نکردم که تمام این مسیر را باید دوباره پیاده برگردم. وقتی وضعیت بد خانه مثل پتک توی سرم فرود آمد تازه به راه برگشت هم فکر کردم. تازه یادم آمد که همین راه را باید دوباره پیاده برگردم. این قهرمان ذوق‌زده‌ی ما هم دارد به راهش ادامه می‌دهد و به عقب برنمی‌گردد، مثل من که آن شب حاضر شدم در پارک بخوابم ولی آن مسیر رفته را برنگردم.

شاید اگر قهرمان داستان تنها به برنز اکتفا کرده بود و یا فقط جواهرات را برمی‌داشت و یا یکی از آن اشیای جادویی را که می‌توانستند زندگی‌ای ورای تصور برای او بسازند، یکی از آنها را انتخاب می‌کرد و از همان راهی که آمده بود برمی‌گشت عاقبت دیگری پیدا می‌کرد. خودم را جای او می‌گذارم. حتی مشتی از آن سکه‌های طلا می‌توانست درهایی را به روی من باز کند که سال‌ها عرق ریختن و تحمل تاول‌های کف دستم نمی‌توانست باز کند. با خودم نقشه می‌کشم که راه آن دالان را علامت بزنم و دفعه‌ بعد با کاروانی مجهز بیایم و هر چه را هست و نیست، بار بزنم و با خودم ببرم. فکر می‌کنم اگر می‌توانستم یک آرزو بکنم، آرزو می‌کردم که سه آرزوی دیگر داشته باشم. برای خودم صندلی‌ای می‌خریدم که کنار پنجره‌ خانه‌ام بگذارم و به آسمان خیره شوم که حالا دیگر هیچ ساختمانی مزاحمش نیست. برای خودم ماشین‌هایی بخرم که جاده‌ها را زیر چرخ‌های خود مچاله می‌کنند تا کمتر در راه بماند و بیشتر از زمان لذت ببرم.

گزاره‌ دیگری که از این گونه داستان‌ها دستگیرم می‌شود آن‌چیزی است که در نهایت دستگیر قهرمان داستان می‌شود و آن چیزی که در نهایت برای خودم باقی می‌ماند وقتی که آخرین صفحه‌ نیازمندی‌های همشهری را هم مرور می‌کنم و از فکر و خیال بیرون می‌آیم. وقتی روزنامه را از جلوی دکه‌ روزنامه فروشی برمی‌دارم خودم را هم مانند تمام مردانی می‌بینم که هر روز برای یافتن فرصتی جدید زیر هر سنگی را می‌گردند و از کوچک‌ترین دریچه‌ امیدی استفاده می‌کنند تا زندگی خود را یک پله بالا ببرند. خودم را مانند آدم‌هایی می‌بینم که بر گرده‌ زندگی سوار شده‌اند و می‌دانند باید با آن چه کار کنند. صبح‌ها به موقع از خواب بیدار می‌شوند و همیشه در صف‌ها از همه جلوتر هستند. پیش از اینکه چیزی را اعلام کنند و یا فرصتی پیدا شود آنها از آن با خبر هستند و تمام اقدامات لازم را برای بهره‌برداری کامل از آن انجام داده‌اند. وقتی می‌خواهم روزنامه را بخرم اندکی کنار بقیه‌ آدم‌ها به تیترهای بی‌معنی روزنامه‌های دیگر نگاه می‌کنم تا به خودم بقبولانم من هم در جریان امور هستم و می‌دانم موضوع اصلی آن روز چیست و می‌دانم آدم‌ها در مجلس در چه مورد حرف می‌زنند و نمودارهای کج و کوله بورس خوب است یا بد و می‌دانم که دلار قیمتش چه بوده و امروز با دیدن قیمت جدید سری به نشانه‌ تأسف تکان می‌دهم و نشان می‌دهم که انگار مقادیر قابل توجهی دلار داشته‌ام و حالا با بالا رفتن قیمتش مقادیر قابل توجهی سود کرده‌ام اما از این مطلب راضی نیستم چون می‌دانم سود من به قیمت ضرر اقتصاد جامعه است اما چاره‌ای نداشته‌ام چون اگر این کار را نمی‌کردم پول خودم از بین می‌رفت و کسی نمی‌تواند مرا به خاطر حفظ سرمایه‌ شخصی‌ام ملامت کند. از سوی دیگر خودم هم حیوان نیستم و از درد دیگران متاثر می‌شوم و برایشان ناراحت می‌شوم.

در نهایت وقتی که دور از تمام آدم‌های دیگر، نیازمندی‌ها را جزء به جزء می‌خوانم و آخرین برگه‌ را هم کنار می‌گذارم، چیزی جز دست‌های سیاه شده‌ام از مرکب بی‌کیفیت پخش شده روی صفحه‌های روزنامه برایم باقی نمی‌ماند. گاهی خودم را با جدول مشغول می‌کنم و سعی می‌کنم کلمه‌ چهار حرفی‌ای را به یاد بیاورم که انگار نام کبوتران وحشی و بیابانی است و همینطور سعی می‌کنم بدانم که واحد پول اسپانیا چه بود و در می‌یابم که یکی از گوشه‌های دستگاه همایون، نی‌نوا نیست بلکه نی‌ریز است.

گاهی با خودم شوخی‌ام می‌گیرد و می‌روم به سراغ بخش‌هایی از نیازمندی‌ها که می‌دانم نه تنها اکنون که ده هزار هزار سال دیگر هم به درد من نخواهند خورد. خانه‌ای که می‌گوید به معنای واقعی کلمه قیمتش مفت است و این مبلغ را هم فقط به آن جهت مطرح کرده که اسم معامله را داشته باشد وگرنه به هیچ وجه با قیمت واقعی خانه برابری نمی‌کند. زمینی را می‌بینم که فقط چند میلیارد قیمت دارد و ساختمان‌هایی را می‌بینم که تنها به ذکر ابعاد و مختتصاتشان اکتفا کرده‌اند و قیمت‌شان انگار اصلاً در آن کادر محدود آگهی جا نمی‌شده است. قهرمان سرگردان در آن دالان بی‌انتها هم شاید می‌توانست به آن الما‌س‌های درشت و یاقوت‌های سرخ دست بزند و برای لخظاتی آنها را در جیب خود بگذارد اما نمی‌توانست مالک آنها باشد چون همیشه چیزی بهتر از آنها در اتاق بعدی انتظارش را می‌کشید.

به نظر می‌رسد که قهرمان آن داستان و من که نیازمندی‌های همشهری را در دست دارم به دو جهت به کلی مجزا می‌رویم اما نهایت کار هر دوی ما به یک نقطه ختم می‌شود. پاهایی خسته و دست‌هایی خالی و دلی پژمرده.

پاسخ دهید

heart