آقای دوفرین رو به عقب میرود. در ظاهر است که او بعد از اینکه متوجه خیانت همسرش میرود، مست لایعقل سر از جایی در مقابل خانهای درمیآورد که میداند به راحتی و چند قدم دیگر با اسلحهای که در دست دارد میتواند تمام انتقامهای دنیا را از همه همسران خیانتکار بگیرد؛ اما او رو به عقب میرود. حالا دیگر چه اهمیت دارد که در دادگاه به سادگی او را به تحمل دو حبس ابد به اتهام قتل همسر خائن و معشوقهاش (همراهش؟) محکوم کنند. آقا دوفرین رو به عقب میرود. به سوی جایی به نام شاوشنگ؛ زندان شاوشنگ!
زندان شاوشنگ – روز ورود اندی دوفرین
اینجا معمولا روی تازهواردها شرط میبندند. که کدامشان اول از بقیه میبُرد و وا میدهد. رِد زندانی قدیمی روی اندی شرط میبندد. اندی موقع ورود به زندان به نظر شکننده میرسد. همین هم رد را فریب میدهد. رد همین امروز صبح در کمیته بازبینی زندانیان که وظیفهاش بررسی وضعیت آنها و تأیید اصلاح شدن یا نشدن آنهاست رَد شده است. کمیتهای که گویا سالی یکبار همه وضعیت همه زندانیها را بررسی میکند و احتمالا همه را مثل رِد، رَد میکند.
خوشآمد گویی نورتن، رئیس زندان و هادلی، فرمانده نگهبانها بسیار دیدنی است. آقای نورتن گویا یک قانون بیشتر در زندان ندارد؛ به مقدسات توهین نکنید. اما آقای هادلی مجری قوانین بسیاری است که اولیناش را سر یکی از زندانیان تازهوارد پیاده میکند. وقتی غذا میخوری که ما میگوییم و وقتی توالت میروی که ما میگوییم. و بومب.. زندانی بیچاره باید تا مدتی از ضربهای که نوش جان کرده است، به خودش بپیچد. اما آقای نورتن به دو چیز اعتقاد دارد؛ انضباط و کتاب مقدس. دوتاییای که زندانیان هم آنها را به دست خواهند آورد. به شاوشنگ خوش آمدید!
شب اول است. بدترین شب هر زندانی. زندانیهایی که بعد از شستوشو با شلنگ آتشنشانی با پودر شپشکشی سفید شدهاند، حالا باید به سلولهای شخصیشان بروند. حالا نوبت شرطبندی است؛ و مشخص است که رد برنده ماجرا نیست. کسی میبرد که روی گلابی چاق خپلو شرط بسته است. مرد گنده گریه میکند و ماماناش را صدا میکند. هاردلی فقط یک بار هشدار میدهد. اما او ساکت بشو نیست و هادلی هم از فرصت استفاده میکند و کلی از قوانین را به زندانیان تازهوارد، عملی آموزش میدهد. او درست و حسابی از خجالت آقای گلابی درمیآید. اما صبح سر میز صبحانه وقتی رفیق رد مشغول جمع کردن سیگارهایی است که در شرطبندی برده متوجه میشویم که آقای گلابی از شدت جراحتها مرده است.
اندی در صبحانهاش کرم بزرگی پیدا میکند. کرمی که غذای جوجه کلاغی میشود که در جیب بغل بروکس پیرمرد زندانی مخفی شده است. بعد از آن وقت دوش گرفتن است. جایی که اندی متوجه میشود، زندان برای یک مرد هم میتواند خطرناک باشد. اندی یک ماهی را گوشهگیر سر میکند. بیآنکه با کسی حرف بزند. اما بالاخره قفل دهاناش باز میشود و همانطوری که انتظار میرود با آقای رد چند جملهای رد و بدل میکند. اندی باب آشنایی را با رد به خاطر یک چکش باز میکند. چکشی که کنجکاوی رد را برمیانگیزد. رد در زندان معروف است؛ او هرچیزی را میتواند از بیرون زندان برای زندانیها فراهم کند. اما یک چکش به نظر خطرناک است. هم میتواند آلت قتاله باشد و هم وسیلهای برای فرار. رد میداند که اندی برای خواهرهای زندان سوژهی مناسبی است. و از این میترسد که اندی در موقع خطر برای دفاع و احتمالا کشتن آنها از این چکش استفاده کند. اما اندی به او اطمینان میدهد که وقتی چکش را ببیند مطمئن خواهد شد که به درد هیچکدام از دو چیزی که رد نگرانشان است نمیخورد. و وقتی رد چکش را میبیند متوجه میشود که حرفهایش به اندی شبیه جک بوده است. یک چکش مینیاتوری که احتمالا فقط به درد ساختن مجسمههای کوچک میخورد.
دو سالی از ابتدای زندان اندی میگذرد. دو سالی که خواهرهای زندان به شدت او را آزار میدهند. اندی در این مورد با هیچکس صحبت نمیکند اما هر چند وقت یکبار با صورت کبود و متورم سر و کلهاش پیدا میشود و معلوم است که چه کسانی این بلا را بر سرش میآورند. تا اینکه بالاخره در بهار اتفاق خوبی میافتد. قرار میشود گروهی از زندانیهای داوطلب سقف یکی از ساختمانهای زندان را قیرگونی کنند. و رد به یکی از نگهبانها به ازای هر کدام از گروه دوستاناش یک پاکت سیگار رشوه میدهد تا اسم همه اعضای گروه رد که اندی که جز آنها است از میان صد داوطلب بیرون بیاید.
موقع کار، آقای هادلی از مردن برادر ثروتمندش میگوید و اینکه سی و پنج هزار دلار از او به ارث برده است. سی و پنج هزار دلاری که دولت و اداره مالیات میدانند چه بلایی سرش بیاورند. او از این موضوع به شدت عصبانی و ناراحت است اما گوشهای اندی معاون بانک سابق پورتلند، تیز شده است. او در میان بهت و ترس رد و دوستاناش قدم پیش میگذارد و از سرنگهبان میپرسد که به زناش اطمینان دارد. سرنگهبان لحظهای مات او را نگاه میکند اما بعد مثل یک شیر خشمگین به او حمله میکند و میخواهد از بالای ساختمان به پایین پرتش کند. اندی در میان ترس و حیرت بقیه در حالی که فاصلهای با مرگ ندارد، به سرنگهبان پیشنهاد میدهد که همه ارث را در قالب شرکتی به نام RSI به همسرش هدیه کند. و این بدون هیچ نوع مالیاتی اتفاق خواهد افتاد. او حتی حاضر است رایگان نقش وکیل سرنگهبان را ایفا کند و تمام اوراق مربوط به این کار را برای او تنظیم کند. سرنگهبان که سابقهی او را میداند با تردید میپذیرد و تنها شرط اندی را محقق میکند؛ همه دوستان رد ساعت ده صبح بالای پشتبام لم دادهاند و نوشیدنیای را مهمان آقای هادلی همیشه خشمگین هستند. اتفاقی که برای اندی دو سر بُرد است.
و این شروعی دوباره است برای اندی؛ حرکتی اینبار شاید رو به جلو!
بعد از آن است که میان رد و اندی رفاقتی احتمالا عمیق شروع میشود. جایی که رد از او به همین بهانه شروع رفاقت میپرسد واقعا چرا زناش را کشته است. اندی باز هم همچنانکه در دادگاه منکر این کار شده بود، خودش را بیگناه میداند. صحبت به شطرنج کشیده میشود. قرار میشود رد صفحهاش را از بیرون از زندان جور کند و اندی هم مهرههایش را از سنگ بتراشد. شب در سلول اندی مشغول تراشیدن مهره اسب است که حکاکی زندانیهای قبلی رو دیوار نظرش را جلب میکند. او هم با چکش مینیاتوریاش شروع به کندن اسم خودش رو دیوار میکند؛ اندرو دوفرین.
مدتهاست که در زندان فیلمی را روی پرده نمایش میدهند. فیلمی که حالا اندی از رد پوستر بازیگر نقش اول آن را طلب میکند. رد قبول میکند و اندی میخواهد به سلولش برگردد که گروه خواهران دوباره خفتاش میکنند. اما اندی میداند که این آخرین بار است. او طوری مقاومت میکند و در حدی کتک میخورد که یک ماه را در درمانگاه زندان سر میکند. از آن طرف هم کسی که اندی را به این روز انداخته یک ماه را در انفرادی سر میکند. اما بعد از یک ماه وقتی به سلولاش برمیگردد آقای هادلی منتظرش است. کسی که حالا خود را بابت ارثی که بیکم و کاست به او رسیده است مدیون اندی میداند و حالا دیناش را به خوبی ادا میکند. او طوری سرکرده گروه خواهرهای زندان را میزند که برای همه عمر ویلچرنشین میشود و تا آخر زندگیاش از طریق سرم تغذیه میکند. حالا دیگر کسی از گروه خواهرهای باقیمانده هم متعرض اندی نمیشود. رد و مابقی دوستان اندی دست به کار میشوند و از سر زمینهای کشاورزی که برای بیگاری به آنجا میروند سنگهای زیادی را برای مهرههای شطرنجی که اندی دوست دارد درستشان کند، جمع میکنند. در فاصلهی این یک ماه تا خوب شدن و بازگشت اندی پوستر بازیگری که او از رد خواسته بود هم میرسد و وقتی اندی به سلولاش برمیگردد، با پوستری مواجه میشود که هدیه رد و گروه به اندی است.
یکی از روزهای مثل بقیه روزها رسیده است. با این تفاوت که امروز وقت سرکشی سرزده به سلولهاست. و سلول اندی که بهانهای برای ارزیابی آقای نورتن به عنوان رئیس زندان از خود اوست هم در قرعه سرکشی قرار میگیرد. چیزی برای گیر دادن وجود ندارد. جز چند خلاف به قول آقای هادلی کوچک. اما مهمتر از همه دیالوگی است که میان نورتن و اندی بر سر کتاب مقدسی که در دست اندی است شکل میگیرد. نورتن موقع رفتن به اندی توصیه میکند که این کتاب را از دست ندهد که رستگاری در خواندن این کتاب است. اما صحنه بعدی نشانمان میدهد که این سرکشی سرزده، برنامهای از پیش تعیینشده بوده است برای آنکه اندی بشود مثلا دستیار بروکس پیر در کتابخانه زندان و در همان ابتدا یکی از نگهبانها به واسطه سرنگهبان هادلی بیاید سراغ او تا برای آینده مالی فرزندانش از او مشاوره بگیرد. اتفاقاتی که خبر از اتفاقاتی دیگری برای اندی میداد. در همان ابتدا و با اجازه نورتن شروع کرد به نامهنگاری با کنگره تا برای کتابخانه زندان درخواست بودجه کند. در همان سال اول اندی اوراق مالیاتی و کارهای اداری نیمی از گارد نگهبانان شاوشنگ را سامان میدهد. سال بعد نیمه دوم گارد که البته آقای نورتن رئیس زندان هم جزیی از آنهاست به آن نیمه اول اضافه میشوند و سال بعد بازیهای لیگ بیسبال داخلی میان زندانبانها را هماهنگ با ایام مالیاتی برگزار میکنند تا اندی علاوه بر امور مالیاتی گارد شاوشنگ به فرمهای مالیاتی نگهبانهای زندانهای دیگری را هم که برای بازیهای بیسبال داخلی به شاوشنگ آمدهاند سر و سامان دهد. کار تا جایی بالا گرفته است که با درخواست اندی برای دستیاری رد موافقت میشود و او هم از کارگاه نجاری زندان به کتابخانه منتقل میشود. در تمام این مدت نامهنگاریهای اندی با کنگره برای درخواست بودجه همچنان ادامه دارد.
بروکس پیر پنجاه سال است که مهمان شاوشنگ است. حالا او بعد از این همه سال قرار است که آزاد شود و این باعث میشود که به خیال خودش بخواهد یکی از بچههای گروه رد را بکشد. اما همانطور که از آقای متین و موقر، بروکس پیر انتظار میرود این فقط در حد نیت و خواسته باقی میماند. رد معتقد است که بروکس پیر بیش از اندازه به زندان شاوشنگ وابسته شده است و حالا نمیخواهد آزاد شود. اصلا آن بیرون چه چیزی انتظار او را میکشد؛ هیچچیز! «دیوارهای لعنتی زندان اول آدم را از خودشان متنفر میکنند. مدتی بعد به آنها عادت میکنی و وقتی به اندازه بروکس بینوا در میان آنها باشی، بهشان وابسته میشود. آدم را میآورند اینجا برای اینکه زندگی درست را یاد بگیری، اما زندگی دقیقا همانچیزی است که اینجا از تو میگیرند. این بخشی از قانون اینجاست!» اینها را رد میگوید.
حالا نوبت بروکس پیر است. جیک کلاغ سیاهش را آزاد میکند و خودش هم به سوی آزادی میرود. اما این آزادی است یا.. غریبهای درمیان جامعه. او با تردید پا بر زمین بیرون از شاوشنگ میگذارد، در اتوبوس میلههای صندلی را سفت چسبیده و رها نمیکند. موقع رد شدن از خیابان شانس میآرود که تصادف نمیکند. در اتاقی که احتمالا پیش از او هم میزبان زندانیهای پیری بوده است ساکن میشود. در فروشگاهی مسؤول جمع کردن خرید مشتریها در پاکتها بستهبندی میشود. عصرها را در پارک به امید دیدن دوستش جیک به کبوترها دانه میدهد. شبها در تختخواب جیرجیروی اتاقش غلت میخورد اما خوابش نمیبرد. با خودش تصمیم میگیرد اسلحهای تهیه کند و به مدیر فروشگاه شلیک کند تا او را به خانه (زندان شاوشنگ) برگردانند. اما میداند که برای این کارها پیر شده است. اما بالاخره بروکس پیر تصمیماش را میگیرد. اینجا دیگر جای ماندن نیست. او وسایلاش را جمع میکند وساکش را میبندد. اسمش را روی دیواره کاذب چوبی اتاقش حک میکند و بعد خودش را از همان دیوار حلقآویز میکند. همه آنچه که در این مدت بر بروکس پیر گذشته است را خودش در نامهای برای دوستاناش در شاوشنگ پیش از آنکه خودش را بکشد، شرح داده است. رد بروکس را مستحق این میداند که در شاوشنگ میمرد.
نامهنگاریهای اندی به کنگره بالاخره جواب داده است و آقای هادلی شاکی است که این چه ریخت و پاشی است که او برای زندان به باور آورده است. کلی کتابهای دستدوم در تعداد زیادی جعبه چوبی برای کتابخانه زندان شاوشنگ فرستاده شده است. و کلی خرت و پرت دیگر؛ از جمله تعدادی صفحهی گرامافون. اندی که برای لحظاتی تنها رها شده است، همه درهای اتاق را قفل میکند و یکی از صفحات را پخش میکند؛ اپرایی خاطرهانگیز برای اندی دوفرین. اپرایی که وقتی از بلندگوهای سرتاسر شاوشنگ پخش میشود، زندانی و زندانبان، همه و همه را برای دقایقی در جای خود میخکوب میکند. موسیقیای که دیوارهای زندان را ذوب میکند و شنوندگاناش را با خود به دوردستها پرواز میدهد.
برای اندی همین چند دقیقه به قیمت دو هفته انفرادی تمام میشود. دو هفتهای که البته او در تمام مدتاش نوای اپرا را با خود در ذهن و دلاش داشته است و به قول خودش همنشین سلول انفرادیاش آقای موتسارت بوده است. چیزی که او در قلب خود احساس میکرده است؛ امید! اما آقای رد به سرعت توی ذوق اندی میزند. او امید را در میان این دیوارهای بلند، خطرناک و دیوانهکننده میداند. او اندی را به عادت کردن، تشویق میکند. عادت همان کاری که به باور اندی، بروکس پیر کرد.
ده سال گذشته است. جملات تکراری در جلسه بازبینی وضعیت آقای رد تکرار میشود و طبق انتظار او باز رَد میشود. اندی به مناسبت سیامین باری که او رَد شده است او را غافلگیر میکند و سازدهنیای به او هدیه میدهد؛ تنها چیزی که آقای رد از موسیقی میشناسد. شب هم رد برای او جبران کرده و پوستری جدید از بازیگر سرشناس سینمای دورانشان را برای اندی در دهمین سال مردود شدناش از آزادی احتمالی، در سلولاش گذاشته است.
بعد از آن چک دویست دلاری کنگره و کلی کتاب و صفحه گرامافون، اندی دست از کار نکشید و اینبار هفتهای دو نامه برای کنگره فرستاد. حالا و در سال ۱۹۵۹ بالاخره کنگره حقوق سالانه ۵۰۰ دلاری را برای کتابخانه شاوشنگ در نظر میگیرد تا فقط نامهنگاریهای اندرو دوفرین پایان یابد. اما بعد از همه اینها اندی سمجتر از آن بوده است که آرام بنشیند. او با کتابخانهها و مؤسسات خیریهی زیادی معامله میکند و کتابهای دستدومشان را میخرد. همه دستبکار میشوند و در همان سالی که کندی ترور میشود، با مدیریت اندی بهترین سالن مطالعه در نیوانگلند را در شاوشنگ راه میاندازند. درست در همان سال آقای نورتن رئیس زندان، هم بیکار نمینشیند و نشستی خبری با ارائه گزارشی کامل و سراسری برای مطبوعات برگزار میکند. او به قول خودش از برنامهای اصلاحی و تربیتی برای زندانیها رونمایی میکند که منافع آن به همه جامعه خواهد رسید. صد البته آقای نورتن چیزی از هزینههای پنهانی که در این پروژهها به جیب میزند را برای خبرنگارها بازگو نمیکند. اما اندی به عنوان حسابدار شخصی او از همه ماجراهای پشت پرده او خبر دارد. و نه تنها باخبر است، که رسما برای او با سندسازیهای بیعیب و نقصی که انجام میدهد، پولشویی میکند. او نحوهی این تطهیر رودخانهای از پولهای کثیفی که از زندان شاوشنگ میگذرد را برای رد تشریح میکند و این بر احترامی که رد برایش قائل بوده است اضافه میکند. شاوشنگ اگر هیچچیزی برای اندی نداشته بوده باشد، حالا او را تبدیل به یک خلافکار واقعی و دست راست آقای نورتن کرده است.
سال ۱۹۶۵ تامی ویلیامز که به جرم سرقت تلویزیون از فروشگاه دستگیر شده است، به شاوشنگ میآید و به سرعت خودش را در گروه رد جا میکند. او بیرون از زندان زن و بچه دارد و حالا به فکر افتاده است که دیپلماش را بگیرد. همین هم باعث میشود که از اندی که تا به حالا به چند نفری در زندان کمک کرده است که این کار را بکنند، بخواهد که به او هم آموزش دهد. اما مشکل اینجاست که او در واقع سواد ندارد و باید از الفبا شروع کنند. تامی تبدیل به سرگرمی اندی میشود. مثل بقیهای که تمبر جمع میکنند یا پوستر بازیگرها را در سلولشان نصب میکنند یا مهرههای سنگی میتراشند، حالا برای اندی بعد از کارهای زیادی که کرده است، تامی میشود پروژه تازه. بالاخره زمان آزمون دیپلم میرسد. اما تامی بعد از امتحان بسیار ناامید است و با اندی دعوا میگیرد. اندی ورقه او را برای آزمون پست میکند اما تامی بیخبر است. تامی که به نظرش اندی را بدجوری ناامید کرده است با رد درددل میکند که از علت زندانی بودن اندی باخبر میشود. او که سالهای زیادی را و دورههای مختلفی را در زندانهای متفاوتی گذرانده است از دورهای میگوید که با آدم نچسبی همسلولی بوده است. کسی که حتی برای تامی اعتراف به قتل هم کرده است. و یکی از قتلهایش، کشتن آدم گلفباز پولداری بوده است که به باشگاه محل کار او رفتوآمد میکرده است. او که برای سرقت به خانه آن گلفباز رفته بوده وقتی صاحبخانه بیدار میشود، به راحتی او و زنی که به شوهر بانکدارش خیانت میکرده است و در خانه گلفباز شب را با او میگذرانده، کشته و فرار کرده است. او حتی میدانسته که خود بانکدار را به جرم این قتل دستگیر و محکوم کردهاند؛ و آن بانکدار کسی نبوده است به جز اندرو دوفرین. اندی وقتی داستان را از تامی میشنود بلافاصله به دفتر رئیس زندان میرود و ماجرا را تعریف میکند اما آقای نورتن در کمال کندذهنی تعمدیاش، سعی میکند حرفها و استدلالهای اندی را به در و دیوار بکوبد تا او را منصرف کند اما وقتی با اصرار اندی و قولاش برای اینکه جریان پولشویی او را پنهان خواهد کرد، مواجه میشود او را بیبهانه به یک ماه انفرادی میاندازد.
در طول این مدت جواب آزمون دیپلم تامی میآید؛ او با نمره c+ قبول شده است. خبرش به اندی در انفرادی میرسد و او را خوشحال میکند. اما کسی از عاقبت تامی خبر ندارد. یک شب تامی را برای ملاقات با آقای نورتن میبرند به فنسهای میان دیوارهای خروجی. آقای نورتن وقتی از صداقت تامی و اینکه حاضر است موضوع را در دادگاه هم بگوید و قسم یاد کند، مطمئن میشود، به هادلی که در برج نگهبانی است فقط نگاه میکند. هادلی تامی را با چهارگلوله از پای در میآورد. یک ماه گذشته است و در انفرادی باز میشود. خود نورتن به سلول اندی آمده است. اندی دیگر نمیخواهد به پولشویی برای رئیس ادامه دهد اما نورتن به او یادآوری میکند که ماجرا اینطور تمام نخواهد شد. اندی در میان گروه خواهرهای زندان بیحفاظت گارد زندان رها میشود. کتابخانه مهر و موم میشود. و همه کتابها در حیاط شاوشنگ با آتشی که دودش از دوردستها هم پیدا خواهد بود، سوزانده خواهند شد. نورتن از هادلی میخواهد که به اندی برای فکر کردن بیشتر یک ماه دیگر هم فرصت دهند و در انفرادی دوباره بسته میشود.
یک ماه بعد در حیاط زندان، اندی و رد بعد از دو ماه دوباره همدیگر را میبینند. اندی با خود فکر میکند که او زناش را کشته است. او عاشق زن خود بوده اما با رفتارهایش زنش را از خودش طرد کرده است. او شاید به آن گلفباز و همسرش شلیک نکرده باشد اما در واقع او باعث دوری و بعد مرگ زنش شده است. شاید مثل تامی بیچاره که اندی ناخواسته باعث قتلاش توسط نورتن و هادلی شده است. رد او را دلداری میدهد که این واقعیت ماجرا نیست. بالاخره اندی به آنها شلیک نکرده است و این یعنی او قاتل نیست، شاید اندی شوهر بدی باشد اما قاتل نه! اندی از آرزویاش میگوید. برای زندگی در جزیرهای دورافتاده از مکزیک در اقیانوس آرام. جایی که دوست دارد هتلی داشته باشد و قایقهای کوچکی را برای مسافران آماده کند و آنها را برای ماهیگیری ببرد. رد از اندی میخواهد کمتر خیالبافی کند و بچسبد به همین شاوشنگ و با شرایطاش کنار بیاید. اما اندی موقع جدا شدن چیز عجیبی از رد میخواهد؛ اینکه اگر روزی از زندان آزاد شد به جایی در باغی و زیر درخت بزرگی برود و زمین را خوب بگردد. او برایاش در آنجا امانتی گذاشته است. رد وقتی از میشنود که اندی از یکی از بچههای گروه طنابی را هم قرض گرفته است، بسیار نگران اندی میشود. شب وقتی اندی از دفتر رئیس زندان به سلولاش برمیگردد رد فقط میتواند او را نگاه کند. شبی که برای رد طولانیترین شب در زندان شاوشنگ بوده است.
صبح بعد از یک شب طولانی در زندان شاوشنگ رسیده است. همه موقع شمارش صبحگاهی از سلولهایشان بیرون میآیند به غیر از اندی. وقتی به همراه رئیس زندان داخل سلول اندی میشویم، از اندی خبری نیست؛ به همین سادگی. دود شده است و رفته است به هوا! همه چیز سرجایاش است اما از اندی خبری نیست. رئیس نگهبان شب را متهم میکند در حالی که اسم اندی دوفرین در لیست چک شبانه وجود دارد حالا چطور در سلولاش نیست. او رد را هم برای بازجویی به سلول اندی میآورد اما از او هم چیزی نمیتواند دربیاورد. نورتن عصبانی مجسمههای سنگی کوچکی را که اندی تراشیده است، به سمت رد و هادلی و سایرن پرت میکند و از حرصاش آخری را هم به طرف آخرین پوستری که اندی از یکی دیگر از بازیگران سینما روی دیوار سلولاش نصب کرده است. اما مجسمه پوستر را پاره میکند و از آن رد میشود. در میان بهت و حیرت حاضران نورتن پوستر را پاره میکند تا پشت آن با تونل کوچکی مواجه شود که اندرو دوفرین از آنجا گریخته است. همه بسیج میشوند اما تنها در نیم مایلی بیرون از زندان باقیمانده لباسها و وسایل اندی را پیدا میکنند. درست همان موقعی که نورتن و سایرین در سلول اندی مشغول جر و بحث بودهاند، اندی با مدارک شخصی که خودش آن را برای پولشوییهای نورتن با گواهینامه و گذرنامه و بیمه، خلق کرده بود، وارد یک دو جین بانک میشود و پولهای نورتن را یعنی سیصد و هفتاد هزار دلار از حسابهای بانکی بیرون میکشد تا با این پول به آرزویاش برسد. در یکی از همین بانکها اندی بستهای را هم به محمولههای پستی بانک اضافه میکند. بسته که به یکی از روزنامههای پرتیراژ ارسال میشود چیزی نیست جز مدارک و اسنادی که سالهای دوفرین برای نورتن جعل میکرده است و هر شب در گاوصندوق اتاق رئیس زندان میگذاشته است. او شب آخر آنها را با کتاب مقدسی که چکش مینیاتوریاش را در آن جاسازی کرده بود، عوض میکند. همان چکشی که رد فکر میکرد ششصد سال طول میکشد تا با آن بشود از شاوشنگ فرار کرد؛ کاری که اندیِ عاشق زمینشناسی آن را در بیست سال محقق کرد. اندی در کتاب مقدسی که در گاوصندوق اتاق نورتن برایاش به جا گذاشته است برایاش نوشته است که تو راست میگفتی و رستگاری در همین کتاب مقدس است. کنایهای که حالا نورتن بعد از دیدن آن و دیدن روزنامهای که اسناد افشاگرانه اندی را علیه خودش در آن منتشر شده است، و شنیدن آژیر ماشینهای پلیسی که برای دستگیری او و هادلی به شاوشنگ میآیند، چارهای جز خودکشی برای خودش نمییابد.
مدتی میگذرد و رد در طول این مدت خیلی به اندی فکر میکند. گاهی از نبودناش غمگین میشود اما باز با خود فکر میکند که بعضی پرندهها برای قفس خلق نشدهاند. اندی باید میرفته است. مدتی بعد از فرار اندی کارتپستالی برای رد میرسد بینام و نشان و تنها با آدرسی نزدیک مرز مکزیک. رد با دیدن نقشه محل پست کارتپستال نمیتواند جلوی خندهاش را بگیرد. حالا بعد از چند چهار سال از فرار اندی زمان بازبینی وضعیت رد رسیده است و او حال چهل سال است که در شاوشنگ به سر میبرد. اینبار جای پیرمردهای همیشگی را چند جوان گرفتهاند. مرد جوان از رد میپرسد آیا اصلاح شدهای؟ و رد که حالا معنی کلمه اصلاح را بعد از چهل سال به خوبی میفهمد. اصلاح لغتی مصنوعی برای اینکه چند نفر کتوشلواری شغلی داشته باشند و سؤالهای احمقانهای بپرسند از اینکه آیا آمادهای به جامعه بازگردی؟ آیا پشیمانی؟ و مگر روزی بوده است که رد پشیمان نبوده باشد؟! مگر لحظهای بوده است که با آن کودک نوجوان دروناش رودررو نشود و از او نپرسد که چرا آنکار را کرده است و آیا ارزش این همه سال را داشته است؟ اما فایدهاش چیست؟ آن کودک احمق رفتهاست و به جایاش این پیرمرد باقیمانده است. و حالا توی کتوشلواری آمدهای از رد بپرسی که آیا اصلاح شده است! اینها مشتی مزحرفات است که به دردی نمیخورد. پس بهتر است که کتوشلواریها فرمهایشان را پُر کنند و بیش از وقت رد را تلف نکنند. آنها فرمها را پر میکنند اما اینبار رد رَد نمیشود؛ او آزاد میشود.
رد همه آن مسیری را که بروکس پیر طی کرده بود، طی میکند. از در خروجی شاوشنگ تا اتوبوس شهری و کار در فروشگاه. او حتی در همان اتاق بروکس ساکن میشود. او هم مثل بروکس به دنبال راهی است تا خلافی را مرتکب شود و دوباره به شاوشنگ بازگردد. تنها چیزی که مانع این کارش میشود، قولی است که به اندی داده است. رد عازم همان باغ میشود و زیر همان درخت به دنبال امانتی که اندی برایاش گذاشت است زمین را میکند. چیزی نیست به جز کمی پول و یک نامه. اندی به رد یادآوری میکند که اگر این نامه را میخوانی حتما آزادی مشروطات را به دست آوردهای و حتما قولی که به من داده بودی را هم از یاد نبردهای و تا اینجا آمدهای. حالا که تا اینجا آمدهای میتوانی کمی بیشتر هم بیایی و به همان جزیرهی کوچک در اقیانوس آرام در مکزیک برسی. اندی هنوز هم در آنجا نیاز به یک همکار و یک رفیق مطمئن دارد. او به یاد رد میاندازد که امید نه تنها حالا در بیرون از شاوشنگ برایاش خطرناک و دیوانهکننده نیست، بلکه بهترین و بزرگترین چیزی است که میتواند وجود داشته باشد.
همین کافی است که رد هم مثل بروکس نام خودش را بر دیواره چوبی کاذب اتاق اسکاناش حک کند و چمداناش را ببندد. اما اینبار آخرین خلافاش را مرتکب شود و آزادی مشروطاش را نقض کند و راهی سفری طولانی شود. سفری که برای او حس واقعی آزادی را به همراه دارد. او حالا واقعا امیدوار است که بتواند از مرز رد شود و اندی دوست عزیزاش را ببیند و دستاش را به گرمیبفشارد. او حالا بسیار امیدوار است که اقیانوس به همان اندازهای که در رویاهایش بوده است، آبی و بیکران باشد!
حالا نوبت رد است که حرکتاش را آغاز کند. گرچه او در آخرین جلسه بازبینی وضعیتاش این کار را کرده است و درست است که مسیری را که بروکس پیر پیمود، او هم طی کرد اما به شیوهی انحصاری خودش. رد این جنبش را مدیون اندی است. اندی کسی بود که نه فقط رد را که همه زندانیها و بلکه زندانبانهای شاوشنگ را به آغاز سفری دعوت کرد که پایانی برای آن متصور نیست؛ سفر زندگی!