زندگی حکایت با هم بودن آدمهاست. گاهی این با هم بودن از سر اتفاق است، گاه از بد حادثه و از سر ناچاری. اما گاهی هم چیزهایی هست که آدمها را دور هم جمع میکند؛ باور مشترک، هدف مشترک، دلبستگیهای مشترک و…. .
آدمهایی هستند که با هم به تماشای جهان مینشینند. جهانبینیهایشان شبیه به هم است، کتابهای مشترکی میخوانند، فهرست فیلمها و موسیقیهای دوستداشتنیشان عنوانهای مشترک بسیار دارد. آدمهایی که دوست دارند همه این دلبستگیهای کوچک و بزرگ را با دیگران به اشتراک بگذارند.
سالها میگذرد و دست روزگار این آدمها را از هم دور میکند. هر یک به گوشهای میروند. اما دیگر تجربه آن جمع برایشان تکرار نمیشود و هیچ چیز نمیتواند جای آن جمع را برایشان پر کند.
ما سالها پیش دور هم گرد آمده بودیم، زیر آسمان فیروزهای. در مجله فیروزه که به آن دلبسته بودیم و بسیاری از بهترین و شیرینترین تجربهها و خاطرههایمان با آن رقم خورد.
فیروزه که تعطیل شد ما از هم دور شدیم. تلاش کردیم دوباره دور هم جمع شویم، باز پراکنده شدیم و… همه تلاشهایمان در سالهای گذشته برای دور هم جمع شدن نتیجه نداد.
ده سال از آن روزها گذشته است. حالا دوباره چند وقتی است که دور هم جمع میشویم و دوباره درباره دلبستگیهای کوچک و بزرگمان با هم حرف میزنیم. قصد داریم که آنها را در مزامیر با شما به اشتراک بگذاریم. اگر دوست داشتید شما هم از دلبستگیهای کوچک و بزرگتان برای ما بنویسید.
فرشته ادب جو
مزامیر هم به خاطره ها پیوسته گویا…
حسین سرانجام
ما با همین خاطرهها زندهایم. نه ما از خاطرهها جدا میشویم و نه آنها از ما. همین است باز هوس نوشتن به سرمان میزند.