تازه وارد نبودیم. سه سال مقدمات و ادبیات عرب خوانده بودیم اما هنوز نمیتوانستیم برویم تبلیغ. در مدرسه ما فقط سالبالاییهایی اجازه داشتند برای تبلیغ کلاسها را تعطیل کنند و بروند که لمعه خوانده بودند. ماه رمضان نزدیک میشد. با چند نفر دیگر از همکلاسیها که اهل داستان خواندن و نوشتن بودند فکر کردیم چرا دست روی دست بگذاریم و حسرت بخوریم. چرا از همین ابزار همین جا استفاده نکنیم. تعارف که نداریم، در حوزههای علمیه هنوز هم به داستان و هر هنر دیگری به چشم ابزار نگاه میکنند. آن موقع، دوازده-سیزده سال پیش تازه موج وبلاگنویسی راه افتاده بود و بعضی بچهها یواشکی وبلاگی داشتند. این شد که فعالیت تبلیغی معمول حوزوی را آوردیم به فضای مجازی و یکی از اولین سایتهای تبلیغی را راه انداختیم، «سِحرِ سَحَر». نمیگویم اولین چون هیچ وقت تحقیق نکردم که آیا در آن زمان سایت دیگری مشابه ما بود یا نه. هر چند سایت ما بیش از یک ماه سرپا نبود و بعد از ماه مبارک برگشتیم سر درس و بحث طلبگی، ولی تجربه خوبی به دست آوردیم.صبحها کلاسها حوزه بود بعدازظهر که مثلا وقت استراحت بود، با موتور، دوچرخه و تاکسی خودمان را میرساندیم به آپارتمانی که حکم دفتر را برایمان داشت. مینوشتیم و خط میزدیم. نوشتههای همدیگر را میخواندیم و میگذاشتیمشان در نوبت انتشار. افطار را همان جا میخوردیم و گاهی تا سحر ادامه میدادیم. برای اولین بار حس میکردیم داریم کاری مهم و جدی انجام میدهیم. خواندهها و دانستههایمان به کار میآمد و بیش از همه آن چه مخفیانه لای روزنامه یا توی پستو خوانده بودیم. از آنجا بود که داستان خواندن و نوشتن، اگر نگوییم بیش از درسهای طلبگی همپای آنها، برایمان اهمیت پیدا کرد. دیگر فقط یک تفریح کمخرج و کمخطر نبود.
دو سال بعد با جمع دیگری و سایت دیگری به دنبال هنر دینی رفتیم. با بعضی از اهالی مدرسه اسلامی هنر «فیروزه» را راه انداختیم. فیروزه رفته رفته هویت پیدا کرد و ما قد کشیدیم. کمکم پای نقدها و نوشتههایمان به نشریات معتبر باز شد و حقالتحریر گرفتیم. فیروزه برای ما دریچهای بود به دنیای حرفهایها. دنیای حرفهایها آداب خاص خودش را دارد. قول میدهی و قرار میگذاری، باید به موقع مطلب را برسانی. هنوز یک روز از موعدش نگذشته میبینی سردبیر با تفنگ آمده سراغت یا دبیر تحریریه را فرستاده است. گاهی باید شب تا صبح بیدار بمانی تا مطلب را به موقع برسانی که به چاپ برسد وگرنه میافتد برای سال بعد همان مناسبت. دیگر آزاد نیستی هرچه میخواهی و هر طور میخواهی بنویسی. خوشمان بیاید یا نه نویسندگی هم میتواند مزدوری باشد مگر این که برای دلت کار کنی. کار ما از آن وقتی خراب شد که اولین حقالتحریر را گرفتیم. کار اگر برای خدا نباشد ماندگار نیست. خدا هم با دل مؤمن کنار میآید اگر دلمان را صاف کنیم.
حالا بعد از چهار-پنج سال که از تعطیلی فیروزه میگذرد، میخواهیم دوباره دور هم جمع شویم اما این بار برای دلمان کار کنیم و خبری از حقالتحریر نیست. زیر مجموعه هیچ نهاد و سازمانی هم نیستیم که ازمان حمایت کند. بعد از فیروزه، هر کس به سراغ کار خودش رفت، برخی روزنامهنویس و ویراستار شدند، برخی سینما را جدیتر گرفتند، برخی هم وقتشان را در کلاسهای درس دانشگاه سپری کردند. سلایق و دیدگاههای متفاوتی داشتیم، در این سالها شاید بر تفاوتهایمان افزوده شده باشد اما یک دغدغه اصلی همه ما را کنار هم جمع میکند؛ فرهنگ و هنر. قرار است «مزامیر» پاتوق جدیدمان باشد و البته تا جایی که میتوانیم به اعضای این باشگاه اضافه کنیم. معتقدم دغدغه فرهنگ و هنر چنان امر مقدسی است که میتوان برای کار در این زمینه قصد قربت کرد. پس با هر دیدگاه و سلیقهای که دارید، از شما دعوت میکنیم به جمع ما بپیوندید تا با هم در این مسیر قدم بزنیم. بسم الله.
علیرضا بنیادی
به اندازهای خوب بود که وسوسهی نوشتن چنین متنی از تجربیات و خاطرات گذشتهام را در من بیدار کند.
@gh.mohsen64
من که وسطایی متن دست به قلم شدم و سرپایی و دم دستی متنی نوشتم.