یادآوری اولین تجربه‌های مواجهه‌ با هنر

حوالی بیست سالگی‌ام بود؛ اواخر سال هفتم حوزه، درست وقتی همه روزهایم از طلوع تا غروب صرف فقه و اصول می‌شد. انتقال از متن‌های ساده‌تری مانند لمعه و الموجز و… به رسائل و مکاسب شیخ انصاری، پله بلندی بود و باید همه وقتم را به کلاس و مباحثه و مطالعه و پیش‌مطالعه می‌گذارندم تا بتوانم پابه‌پای اساتید و هم‌کلاسی‌هایم حرکت کنم. لذت هم داشت. هنوز در امیدواری‌های ابتدای طلبگی‌ام غوطه‌ور بودم. حقایق هستی، پاسخ همه پرسش‌های بشری و همه معارف ارزشمند، لای کتاب‌های همان کتابخانه مدرسه‌مان جا خوش کرده بودند و انتظار مرا می‌کشیدند تا شیوه استنباط را یاد بگیرم و بروم سراغشان. هنگام راه رفتن در میان کتابخانه و تماشای مصادر حدیثی، تفاسیر قرآن و متون دیگر، حس می‌کردم در معدن طلا راه می‌روم و دورتادورم پر از سنگ‌ها و صخره‌هایی است که در دلشان طلا و جواهر نهفته است. تنها مشکلم این بود که ابزار استخراج آن‌ سرمایه‌های گرانبها را نداشتم. و صبح تا شب لای حرف‌های تودرتو و پیچیده شیخ انصاری، دنبال ابزار می‌گشتم، دنبال وسیله‌ای برای استخراج همه آن چیزهای ارزشمند.

درست در میان همین روزها بود از نمی‌دانم کجا سر و کله رمان «من او»‌ در قفسه کتاب هم‌حجره‌ام پیدا شد؛ طبیعتا با روزنامه جلد شده بود و مدت‌ها متوجه حضورش نشده بودم. همین قدر می‌دانم که تمام کردنش به ۴۸ ساعت نرسید. برای یکی مثل من که تا قبل از آن روز اهل رمان خواندن و فیلم دیدن و حتی تماشای تلویزیون نبودم، تجربه خانمان‌براندازی بود. ترکیب تحلیل‌ناپذیری از لذت و شور و ترس و تردید و شوق و نگرانی، هجوم آورده بود. باورش سخت بود که مجموعه‌ای عبارت‌ها و کلمات توانسته بودند آن همه تأثیر بگذارند. از تماشای عشق علی، کرشمه‌های مهتاب، پیوند گودی‌ها و غیر گودی‌ها لذت برده بودم. از نجابت مهتاب، زمانی که برای اولین بار به علی فهمانده بود که بالغ شده است و دیگر نمی‌تواند دستان علی را بر شانه‌اش بپذیرد، تا وسوسه‌ مقاومت‌ناپذیر پشت در اتاقی که می‌دانی معشوق همواره‌خواسته‌ات در آنجا خوابیده و حتما آبشار قهوه‌ای موهایش را باز گذاشته است. و حتی اواخر کتاب، وقتی ناگهان حدیثی را هفت هشت سال قبل، یعنی سال اول طلبگی‌ام شنیده بودم را در صفحه‌های پایانی کتاب دیدم و چقدر معنایش فرق داشت، چقدر جور دیگری می‌فهمیدمش.

طبیعتا نتوانستم رمان خواندن را کنار بگذارم. چند روز یک بار می‌رفتم به مغازه‌ای در خیابان صفائیه که رمان کرایه می‌داد. و البته از سر بی‌تجرگی، وقت‌های گرانبهایی را بابت رمان‌های کم‌ارزش و متن‌های فقیر به باد دادم. ولی یکی دو سال بعد، یکی از هم‌حجره‌هایم اعلامیه مدرسه اسلامی هنر را سر گذر خان دیده بود و فکر کرده بود به کار من می‌آید. و به کار من می‌آمد واقعا.

ورودم به مدرسه به معنای آشنایی با کتاب‌های جدی‌تر، نویسنده‌های مهم‌تر، سینما، موسیقی و خیلی دیگر از جلوه‌های هنر و ادبیات بود. ساعت‌های طولانی را در کتابخانه می‌گذراندم، می‌خواندم، کم‌کم می‌نوشتم و انس و ارتباط با کتاب‌ها و فیلم‌ها و… تقابلی ایجاد کرد؛ تقابلی که حالا پس از گذشت سال‌ها می‌توانم کمی واضح‌تر بفهمم و روایتش کنم.

دو تجربه کتابخانه‌نشینی برای من رخ داده بود؛ دو سه سال کتابخانه فقه و اصول و پس از آن، دو سه سال کتابخانه ادبیات و هنر. کتابخانه اول پر بود از معارفی که دست من به آن‌ها نمی‌رسید و باید پیش از فهمیدن آن معارف، راه درازی را طی می‌کردم و بر علوم مختلفی تسلط می‌یافتم تا بتوانم از آن معارف استفاده کنم. اما در کتابخانه‌نشینی دوم، همه چیز از جنس دیگری بود. کتاب‌ها تو را به خودشان می‌خواندند و مجاز بودی به خواندن‌شان و می‌فهمیدی و حق داشتی از آنچه فهمیده‌ای استفاده کنی و بیاوری‌اش وسط زندگی‌ات و حتی مجال بود برای آزمون و خطا، برای بازاندیشی. و گاهی چه بسا کتابی را اگر چند ماه بعد دوباره می‌خواندی، چیزهای جدیدتری می‌فهمیدی و به لایه‌های تازه‌ای از کتاب دست می‌یافتی. خلاصه حرفم اینکه کتابخانه هنر و ادبیات، مهربان‌تر بود و منِ جوان کم‌سواد بی‌تجربه را به سادگی پذیرفت و دستم را گرفت و قدم به قدم جلو برد؛ اتفاقی که در کتابخانه فقه و اصول نیفتاد.

یکی دو سال آن وسط را میان دو مدرسه و دو کتابخانه در آمد و شد بودم. گاهی اینجا و گاهی آنجا. ولی این تقابل و تلاش موازی بالاخره یک‌جا به نفع کتابخانه ادبیات چرخید و تغییر مسیری که از آن فرار می‌کردم، بالاخره رخ داد. خیلی‌ها به حالم افسوس خوردند، خیلی‌ها باعث و بانی‌اش را شوخی و جدی، لعن و نفرین کردند، خیلی‌ها از در نصیحت وارد شدند، ولی آنچه باید، اتفاق افتاده بود.

ناچار شده بودم رو به عقب برگردم و به خیلی چیزها که تا پیش از آن به آن‌ها فکر نکرده بودم فکر کنم. خیلی از اصول موضوعه‌‌ای که در کتاب‌های فقه و اصول قول داده بودند بعدها درباره‌اش صحبت کنند، هیچ وقت نوبتشان نرسید و به مرور از فهرست اولویت‌ها خارج شده بودند. از یک جا به بعد دیگر جسارت پرسش درباره آن‌ها را از دست داده بودم و نمی‌شد سخنی از آن‌ها به میان آورد، ولی در آن یکی کتابخانه، این جسارت را به مرور پیدا کردم که دست‌کم بعضی سؤال‌ها را از خودم به صراحت بپرسم و دست‌کم از خودم در برابر خودم نترسم.

چرخش نهایی زمانی رخ داد که یکی از همان اصول موضوعه را از پس ذهنم بیرون آوردم و دوباره نگاهش کردم. یک استعاره بود. یک استعاره پرکاربرد که از کثرت استفاده و تکرار، کسی دیگر مانند استعاره نمی‌دیدش و با آن معامله حقیقت می‌کردند: استعاره عبد و مولا. یک‌جایی که حواسم نبوده، پذیرفته بودم که رابطه میان من و خدا، بیش از هر چیز، شبیه رابطه برده‌ای با صاحبش است؛ همان برده‌ای که همراه با هر چه دارد، متعلق به مولاست؛ همان که اگر فرار کند، اسمش می‌شود «عبد آبق» و همان که مولا می‌تواند به دیگری بفروشدش یا حتی به کسی هدیه‌اش کند. همین استعاره، کم‌کم لای اصول فقه خودش را جا داده بود و کار رسیده بود به جایی که می‌دانستیم اشتغال یقینی داریم و باید به برائت یقینی برسیم. از دل همین استعاره، به این پرسش رسیده بودیم که آیا صیغه امر، دلالت بر وجوب می‌کند یا خیر. از دل همین استعاره، قاعده «مقام بیان» در آورده بودیم و شیوه تخصیص زدن اطلاق و عموم را تعیین کرده بودیم و دست و پا زده بودیم برای جمع میان متضادها و ترجیح دادن یکی از متناقض‌ها بر دیگری. ته تهش رسیده بودیم به رفع تکلیف. اوج سعادت بنده را در رفع تکلیف یافته بودیم و اینکه با ذمه بریء سر به خاک بگذارد و به امید کرم مولی، از خاک بلند شود.

طی آن‌ سال‌ها و با خواندن همان کتاب‌های ممنوعه، به تدریج انسان در ذهنم بزرگ‌تر شده بود و ارزشش هر روز پررنگ‌تر از پیش. و این سیر تا آنجا پیش رفت که یک روز پایه استعاره عبد و مولی متزلزل شد. یک‌جا از خودم پرسیده بودم که اگر استعاره‌ مرکزی، جست‌وجوگر و گنج باشد چه؟ اگر استعاره مرکزی، فرزند گمشده و مادر مهربان منتظر باشد چه؟ اگر اصلا ماهی و تور و قلاب مشیت الهی باشد، چه می‌شود؟ همه چیز خراب شد. دیگر نمی‌شد از دل این استعاره‌ها رفع تکلیف و مقام بیان و اعتذار نزد شارع در روز جزاء به دست آورد. اصلا سعادت ابدی، در گرو برائت ذمه نبود. ممکن بود سعید نهایی کسی باشد که گنج را پیدا کند، ممکن بود بازگشت به محبت الهی، رمز خروج از دنیا و عذاب‌های دنیا باشد. شاید قرار بود فقط ظرفیتی تقویت شود و قلاب مشیت الهی در زمان و مکان مناسب،‌ به دهان انسان بیفتد. کدام بود؟ نمی‌دانستم، نمی‌دانم. ولی ممکن بود همه چیز جور دیگری باشد.

افتادم به تکاپو. از قضا حواسم جمع آیاتی می‌شد که ذیل آیات‌الاحکام قرار نمی‌گرفتند. احادیث را دیگر نمی‌توانستم بدون تاریخ و زبان و منابع بی‌طرف بیرونی، بشنوم و بفهمم. از هر جمله به ظاهر ساده، هزار سؤال بیرون می‌پرید و از دل هر سؤال، هزار سؤال دیگر. یک‌جا زیر بار سؤال‌ها کمر خم کردم، وادادم و ناامید شدم. ولی مدتی گذشت و باز، روزنه‌ای جدید و روزنه‌ها و نورهای بعدی و تلاش و تکاپوی بی‌پایان که هنوز هم ادامه دارد.

خلاصه‌اش؟ مواجهه‌ام با هنر، همه چیز را پیچیده‌تر کرد. انسان را، مرد را، زن را، غم و خشم و محبت و نفرت و شادی و هیجان بشری را، ناامیدی را، تلاش را، شکست انسانی را، بیچارگی و نابودی را و هزار مفهوم بشری دیگر را از اول معنا کرد. گناه را و دشواری تصمیم‌ها را نشانم داد و برای همیشه، ناتوانم کرد از گفتن اینکه «علی فرض سؤال، بلامانع است». دیگر نمی‌شد همه چیز را با یک برچسب حکم زد. حرام داشتیم تا حرام، واجب داشتیم تا واجب. همه را نمی‌شد یک‌جور دید. حرام یکی، واجب دیگری شده بود و خطوط و مرزهای مشخص و واضح گذشته، در هم شکسته بود. باید دوباره فکر می‌کردم به خودم، به خدا، به جهان و گذشته و حالم؛ به چیزهایی که فقه نمی‌خواست جواب دهد؛ یا شاید ناتوان بود یا شاید اصلا چنین سؤال‌هایی را به رسمیت نمی‌شناخت. ادبیات، هنر… همه چیز را پیچیده‌تر کرد؛ همه چیز را. گرچه این کلاف سردرگم بالاخره یک روزی باز می‌شود.

یک دیدگاه دربارهٔ «عبد آبق»

  1. علی‌رضا بنیادی

    روایت دوست‌داشتنی‌تان را دوست داشتم.

پاسخ دهید

heart